ninety four

3.3K 563 568
                                    

گایز این پارت نیاز به تمرکز کامل برای خوندن داره

یه توقف بین تور، دو هفته مرخصی...

لیام برای یه هفته تو لس آنجلس مونده بود، تو اتاق مهمان تهیه کننده موسیقیش اتراق کرده بود، میدونست که میتونه با ماشین خیلی زود به سانفرانسیسکو بره، ولی واقعا تو مودی نبود که بخواد زین رو ببینه، اونا به سختی همدیگه رو میشناختند، نمیخواست مسائل رو عجیب غریب کنه

هرچند که، صبح یه تکست ازش گرفت، و اونو خوند:

niazkilam: هی، شیش ساعت با هم فاصله داریم، اگه بخوای میتونم تا اونجا بیام

پس، تمام چیزی که به فکر لیام رسید تا بگه این بود:

fakeliampayne: حتما، آدرس رو برات میفرستم :)

زین نزدیک شام بود که رسید،فقط یه کیف از شونه ش آویزون بود، لیام میدونست که اون برای مدت طولانی ای نمیمونه، برای چی بمونه؟ اونا با هم حرف نمیزدن، دیگه نه

با وجود اینکه بینشون فاصله بود، لیام نمیتونست حرارت پیوسته ی زیر پوستشو که با دیدن زین به وجود اومده بود انکار کنه، همیشه، همیشه یه کار میکرد تو دلش بلرزه، همیشه یه کار میکرد قلبش مثل قلب گنجشک تند تند بزنه، همیشه سیستم اندام های بندشو به هم میریخت و یه کار میکرد به هم بپیچن

"خوب به نظر میرسی" لیام گفت ، اونا تو دوتا جهت مخالف آشپزخونه ایستاده بودن

"ممنون، آره، درست غذا میخورم" زین سرشو تکون داد "هری بالاخره کار خودشو کرد، الان سه هفته س گیاهخوار شدم"

"اوه هاها" لیام یه خنده کوتاه کرد، یه لبخند خالی "حالشون چطوره؟"

"خوبن، آره" زین سرشو تکون داد "آه، لویی برگشته به کالج، امم، هری الان یه ادیتور شده، کتاب منو ادیت میکنه، داره کمکم میکنه اطلاعات فراموش شده رو توش بگنجونم، آدم خوبی برای همکاریه، نایل برای مسابقات قهرمانی گلف به یه تور تو برزیل رفته"

"واقعا؟" لیام پرسید، شوکه شده بود، زین سرشو تکون داد، و لیام گفت "واو، چه جالب، شما همتون خیلی خوب پیش میرید"

"خب، آره" زین شونه هاشو انداخت بالا "زندگی بدون تو هنوز جریان داره"

این یه حرف تند و پرخاشگرانه نبود، یه نیش و کنایه به لیام نبود، و این باعث شد بیشتر آسیب ببینه، اینکه زین به سادگی با حقیقت کنار اومده بود، چیزی بود که احساس گناه تو سینه لیام رو سنگینتر می کرد

"تو هنوز بعد ماه ها پیگیر این قضیه ای؟"

"نه" زین خندید و سرشو یه کوچولو به چپ و راست تکون داد "بیشتر از یه ساله که گذشته، و این تمام چیزیه که من میدونم"

"وااای" لیام نفسشو داد بیرون "واقعا...واقعا بیشتر از یه ساله که گذشته؟ خدایا، اصلا اینجوری به نظر نمیاد"

pretty boy (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora