niazkilam: صبح بخیر، من دارم میرم با لویی نهار بخورم، حساب کردم اونجا باید ساعت شیش باشه، امیدوارم روز خوبی داشته باشی(seen)
زین آه کشید و گوشیشو گذاشت کنار، به آینه نگاه کرد، و یه آدم عجیب خسته از تو آینه بهش زل زد، اون نمیخواست برای نهار بیرون بره، کل هفته ی گذشته چیزی نخورده بود، میتونست وانمود کنه که این توقف تمام چیزیه که میخواد و برای خودش و لیام خوبه، ولی داشت اذیت میشد، دائما داشت بهش آسیب میزد
"خب داشتم فکر میکردم که بعد از اینکه غذا خوردیم ، دوست داری بریم یه ذره جوهر به خودمون اضافه کنیم؟ لعنتی! تو اصن جای اضافی رو پوستت داری؟"
لویی خم شد تو دستشویی و به بازوی تتو شده ی زین نگاه کردزین سرشو تکون داد و دوباره گوشیشو برداشت، بدون ترجمه هری، زین برای جواب دادن به لویی بهش تکست میداد، لویی میخوند و به جای تکست دادن تو واقعیت جواب زینو میداد، زین احساس میکرد این یکم عجیبه ولی لویی گفته بود به این چیزا اهمیت نمیده
niazkilam: چندتا جای خالی رو دستم مونده، ولی پول ندارم
"نگران نباش، اون یارویی که تتو میکنه دوست منه، کارای من مجانی درمیاد، تازه، تتو های هری هم اون انجام داده، من مطمئنم ناراحت نمیشه اگه کار تورو هم راه بندازه" لویی دستشو دور بازوی زین انداخت و از دستشویی کشیدش بیرون "زود باش! پنج تا پوکستاپ تو پیاده روی نزدیک به کافه س، من به پوکبالای بیشتری نیاز دارم"
زین هنوز اون بازی رو نمیفهمید، ولی وقتی لویی بازی میکرد، به سختی حرفی بینشون رد و بدل میشد، و زین با این موضوع اوکی بود، اون ترجیح میداد ساکت باشه، مگر اینکه طرف مقابلش لیام باشه
لویی درحالی که منتظر غذاشون بودن گفت "هری به اینجا دعوت شده، یادم نمیاد چی گفت، ولی فکر کنم یه گالری باشه، من که مسلما باید برم، ولی توام میخوای بیای؟ فکر کردم شاید خوشت بیاد چیزای هنری رو ببینی"
niazkilam: اوه، کی؟
"نمیدونم، گفتش که فرداست، ولی مطمئن نیستم، میای؟"
niazkilam: هاها مگر اینکه کار دیگه ای داشته باشم
" خب خوبه، چون ناراحت میشم اگه مجبور باشم تو یه اتاق با آرتیستای پر ادعایی بمونم که فکر میکنن قد شیت درمورد مونه(نقاش فرانسوی) چیزی میدونن"
niazkilam: خب اصن برای چی میخوای بری؟
لویی یه لبخند کوچولو زد و صورتشو مالوند "هری ازم خواست بیام، و من یه جورایی حامی شدم، با وجود اینکه از آدمایی که باهاشون میگرده متنفرم... ولی براش مهمه، پس برای منم مهمه"
زین لبخند زد، عاشق اهمیت دادن هری و لویی به همدیگه بود، اونا حتی با هم قرار نمیذاشتن، ولی نمیتونستی اهمیت دادنشونو انکار کنی، زین آرزو کرد که یکیو داشته باشه همونطور که لویی از هری حمایت میکنه، ازش حمایت کنه
niazkilam: تصمیم داری حلقه دستش کنی؟
"باهاش ازدواج کنم؟ اوه خدا، درسته من عاشق اچ ام، اشتباه نکن، ولی اونجوری یه طوفان به وجود میاد، میتونی اصن تصور کنی؟ اون روانی میشه"
و بعد با صدایی شبیه به لهجه هری ادامه داد "باید صندلیای گوچی داشته باشیم، گلامون باید از فرانسه فرستاده بشه، اگه شنل کت شلوار منو طراحی نکنه ما نمیتونیم عروسی بگیریم "
زین به دوستش لبخند زد و سفارششون اومد
یه گاز زد و لویی پرسید "تو چی؟ توام با لیام ازدواج میکنی؟ میدونم از اونجایی که اصن همدیگه رو ندیدید این یکم زوده، ولی نمیتونم تصور کنم لیام با کس دیگه ای جز تو ازدواج کنه"
زین چشماش گرد شد و غذا پرید تو گلوش
" اووووه نمیخواستم بترسونمت" لویی از جاش پرید و یه لیوان آب گذاشت جلوی زین
niazkilam: لیام با من حرفم نمیزنه، چی باعث شده فکر کنی ما با هم ازدواج میکنیم؟
"من فقط فکر کردم...میدونی...معلومه که اون با تو ازدواج میکنه" لویی یه دفعه صورتشو جمع کرد "میدونم اون... تو گرایشش مطمئن نیست، ولی من همیشه فکر میکنم که... زین و لیام...لیام و زین... خیلی به هم میان"
niazkilam: فکر کنم اگه قرار باشه با کسی ازدواج کنی، باید اول با طرف قرار بذاری، من و لیام اصن همدیگه رو ندیدیم
لویی شونه هاشو انداخت بالا "فکر کنم این چیزیه که هست، اگه قراره بشه، میشه"
زین و لویی کارشونو با مچ کردن تتو تموم کردن، دوتا تتوی کوچیک که عبارت bus 1 رو نشون میداد به پوستشون اضافه شد، اونم بخاطر اینکه اولین بار دم ایستگاه اتوبوس کنار تدپولز همدیگه رو دیدن، زین لبخند زد و گفت این بهترین تتوی رو بدنشه
لویی درحالی که داشت تکرار fresh prince of bel air رو میدید خوابش برد، هری برای شام اومد پییششون، و الان اونطرف لویی نشسته بود و نقش بالششو داشت
زین به دست هری نگاه کرد، تو هر انگشتش، به جز انگشت انگشترش یه حلقه قرار داشت، لویی هیچ حلقه ای نداشت ولی زین میتونست اونو با یه حلقه تو انگشت چهارم دستش تصور کنه، این دوتا حتی با هم نیستن ولی زین نمیتونست اونارو در کنار آدمای دیگه ای ببینه
niazkilam: امروز درمورد رابطمون خیلی فکر کردم، امیدوارم توام اینکارو کرده باشی
niazkilam: اینجا خیلی دیره، امیدوارم خوب بخوابی، شب بخیر لیام، دوست دارم
(seen)
STAI LEGGENDO
pretty boy (Persian Translation)
Fanfiction[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne Fan-Fiction #1