11:45
یه کام از سیگارش میگیره و به محض دیدنه فرد تویه چارچوبه در, با صدای خش دارش فریاد میزنه:
*تویه فاکره لعنتی به چه حقی منو آوردی اینجا عوضی؟ گمشو بیرونو مزخرفاتتو واسه یکی دیگه سره هم کن!
23:30 [that day]
سایه های تو اتاق بیشتر ترسشو به رخش میکشن و یادآور چیزای خوبی واسش نیستن,دردایی مثه خاطرات مبهم...درحالی که از استرس (و نه ترس) میلرزه از اتاقش بیرون میره و وارد اتاق اون میشه:
*آقای پین...اش.. اشکالی داره اگه بخوام پیش تختتون رو ز..زمین بخوابم؟! اتاقم ی..یکم...میدونین...آممم...
_________
چطور بود؟؟
کمه چون مقدمس؛) البته مقدمه محسوب نمیشه بیشتر آشنایی با فرم داستانه
فک کنم فهمیدین قضیه از چ قراره...
{parisa}
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟