Chapter 12Liam P.O.V:
صدای تیک تاکه ساعت سکوت سنگین خونه رو میشکنه و عقربه هاش انگار روی 9 و 30 دیقه قفل شدن
نگاهی به زین میندازم که روی مبل روبه روم نشسته و عصبی پاشو تکون میده و زیرچشمی نگام میکنه و هیچ کدوممون به روی خودمون نمیاریم که چه اتفاقی داره میفته...
اینکه من اینجام تا نزارم زین بره بخوابه و زین منتظره فرصتی واسه فرار کردنه...ولی بدون کلید بودنه دره اتاقش مانع این میشه که یهو بره و با قفل کردنه در, نزاره من تو برم!
ما دقیقا مثه دو نفر که میخوان دوئل کنن روبه رو هم قرار گرفتیم با این تفاوت که اون عصبیه و من لبخند ژکوندی رو لبامه!
گوشیمو در میارمو یه عکس تو همون حالت ازش میگیرم که باعث میشه چشاشو بچرخونه...من واسه این عکس نقشه ها دارم!
گوشیم هنوز تو دستمه که زنگ میخوره و توجهمو به خودش جلب میکنه, ماریاس, و خب...لبخند ذوق زده ی زین از چشمم دور نمیمونه, واسش لب میزنم:
+حواسم بهت هست زین
و لبخند رو مخمو عمیق تر میکنم و میبینم که پوزخندی میزنه و انگشت فاکشو نشونم میده
'+چی شد؟ پیداش کردی؟
و یادم میفته من هیچ وقت بهش درست و حسابی سلام ندادم!
-بله, ولی اثری از اون ساختمونه سوخته نیست... یاسر مالیک از اونجا رفته و به جاش یه ساختمونه جدید ساختن
واو بعده مدت ها یه خبر خوب شنیدم:
+مهم نیست, ممنون ماریا, آدرسشو واسم بفرست
صدای ذوق زدش تو گوشی میپیچه:
-وظیفمه آقای پین و باشه میفرستم'
اینو میگه و تماسو قطع میکنم, واو این دختر واقعا حقش نیست که اینقد سرد باهاش رفتار کنم!
بعد از فهمیدن این که یاسر همون بابای زینه تصمیم گرفتم ته تویه قضیه رو دربیارم...
از افکارم بیرون میامو میبینم زین رفته! سریع سرمو سمت ساعت میچرخونم و میبینم که 10 دیقه به 10عه, پس از جام بلند میشمو به سمت اتاقش میرم
در نیمه بازه و معلومه واسه اینکه سروصدایی درست نکنه تا من بشنوم, نبستتش...بدون روشن کردن چراغ وارد اتاق تاریک میشم و به تختش نزدیک میشم, به پهلو پشت به در خوابیده و نفساش نشون میده هنوز بیداره
متوجهه حضورم نشده پس نزدیک تر میرمو و از نیم رخ چشمای نیمه بازشو میبینم و مشخصه که فقط دو سه دیقه دیگه نیاز داره تا به خواب بره...
آروم خم میشم و تو نزدیک ترین حالت به گوشش متوقف میشم, نفسمو چند ثانیه نگه میدارم و بعد همزمان که آزادش میکنم میزارم صدام به گوشش برسه:
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟