Chapter 8Liam P.O.V:
تنها کلمه ای که حس الانه منو توصیف میکنه فقط یه چیزه...اضطراب!
دیشب وقتی بازم واسه شام زینو صدا زدم تا ببینم چی میخوره تا زنگ بزنم از بیرون سفارش بدم, کلی دادوبیداد کرد که نمیخوره و نزدیکش نشم وگرنه از طبقه ی دوم پرتم میکنه پایین!
پس منم دیشب شام نخوردمو الانم از شدت استرس واقعا به هیچی میل ندارم, نفس عمیقی میکشم و یکی از راه های درمانو واسه خودم مرور میکنم:
[[درمان های خلاقیت(هنر درمانی یا موسیقی درمانی) : این درمان ها به بیمار اجازه میدهند که تفکرات و احساساتش را در راه های امن تر و خلاقانه تری بروز دهد ]]
از اونجایی اتاقش تو تیمارستان کلا با اسپری به شکل عجیب غریبی درومده بود پس منطقیه که الان من چند تا برگه A⁴ به علاوه ی چندتا مداد دستمه و دم دره اتاقش وایسادم و دارم فکر میکنم که چجوری شروع کنم!
برای بار هزارم یه نفس عمیق میکشم و دستمو بالا میبرم که در بزنم...قبل از اینکه دستم درو لمس کنه, در با شدت باز میشه و زین جلوم ظاهر میشه
دستم که رو هوا مونده رو پایین میارمو اونو آنالیز میکنم؛ یه تیشرت طوسی با شلوار مشکی (واقعا اون هیچ لباس رنگ روشنی نداره که همش طیفه مشکیو میپوشه؟! ), یه سیب دستشه و داره گازش میزنه و تا نگام به چشماش میرسه میبینم که یه ابروشو میده بالا:
*میبینم که لیام پینه بزرگ میترسه بیاد تو!
پوزخندی میزنه و ادامه میده:
*تو دقیقا نیم ساعته که دم در وایسادی لیام و حداقل اگه میخوای من نفهمم اینقد بلند بلند نفس نکش!
سعی میکنم از خودم دفاع کنم:
+هر جوری دلت میخواد داستان سره هم کن ولی من همین الان اومدم!
یه نگاهه 'تو که راست میگی' بهم میندازه:
*پین گفتم که میخوام باهات راه بیام تا بتونم از این قلعه ی فاکیت برم بیرون پس یه لطفی در حق خودت بکن و اینقد دست دست نکن! میدونی که...
وسط حرفش میپرم:
+آره میدونم تو تضمین نکردی که زنده بمونم و بلایی سرم نیاری! زین میدونم لازم نیس روزی سی بار بهم بگی
پوزخندی میزنه و بقیه سیبشو میخوره! اون کلا یا خیلی عصبی میشه یا خیلی عوضی! البته اگه از اون بی تفاوتیه ترسناکش فاکتور بگیرم...
رو زمین میشینمو و چیزایی که دستمه رو روبه روش میزارم:
+خب زین امروز میخوام فقط مدادو برداریو هرچی که دوست داری بکشی...
یکم اخم میکنه و اونم روبه روم رو زمین میشینه, با دقت نگاهشو بین کاغذ و مداد میچرخونه و دوباره سرشو میاره بالا و نگام میکنه:
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟