Chapter 35
Third P.O.V:
زین با هندجابی که لیام بهش میده میادو چیزی نمیگذره که رو تختش خوابش میبره اما لیام...خب اون خیلی عصبیه!
اتاق زینو ترک میکنه و به سمت زیرزمین خونه میره, جلوی در فلزی می ایسته و انگشت اشاره شو واسه شناسایی رو صفحه نمایشگره کنار در میزاره تا قفل در باز شه...
در با صدای تیکی باز میشه و چراغ کوچیکی به طور اتوماتیک اتاق تاریکو, روشن میکنه
لیام به محض ورود, تیشرتشو در میاره و یه گوشه میندازه...با پوزخند به دستکش های بوکس نگاهی میکنه و از کنارشون رد میشه
جلوی کیسه بوکس سرمه ای رنگی که وسط اتاق آویزونه می ایسته و مشتاشو بالا میاره و گارد میگیره
ضربه ی اول دستشو درد میاره ولی الان تو شرایطی نیست که کوچیک ترین اهمیتی بده...
ضربات پی در پیشو با حرص و سریع روی کیسه بوکس فرود میاره و این بار همراه با ضرباتش داد میزنه...
+لعنت بهت الکس...بهم تجاوز کردی بس نبود, میخواستی عشقمم تو جهنم باشه؟!...بیچارت میکنم! ایندفه دیگه ازت نمیگذرم
صداش تو اتاق اکو میشد و مطمئن بود دیوارای عایق صدای اتاق نمیزارن به گوش زین برسه
این اتاق سال هاست که شاهد خشم و بغض لیامه...
بندای انگشتاش زخم شدن و خون ازشون میچکه و لیام بی اهمیت به بی حس شدن دستاش, همچنان به کیسه ضربه میزنه
اون به خیلی چیزا فکر میکنه ولی مهم ترینشون زینه...فردا وقتی بیدار شه میخواد چیکار کنه؟!
یاد مکالمه ی چند ساعت پیشش با مامانش میفته, وقتی پشت گوشی داد زده بود که
'+همون الکس عوضی که حرفاشو باور میکنی وقتی 18 سالم بود بهم تجاوز کرد! آره مامان فکر کنم ده سال ندونستن واست بس باشه...'
و بعد بی اهمیت به شوکه شدن مامانش, گوشیشو خاموش کرده بود
نمیدونه چقدر گذشته که با شنیدن صدای کوبیده شدن در قفله اتاق متوقف میشه, دستای بی حس و خونیش که دیگه نمیتونه مشتشون کنه رو پایین میاره و با اخم به سمت در میره...
Zayn P.O.V:
تو جام غلتی میزنم و با حس اینکه لیام کنارم نیست, اخمی میکنم...
چند بار جابه جا میشم و میدونم تا اون نباشه قرار نیست خوابم ببره پس به زور لای چشمامو باز میکنمو رو تخت میشینم...
نگاهی به پنجره میکنم و به نظرم الان دم دمای صبحه, ساعت رو دیوار که 5 و 10 دیقه رو نشون میده حرف منو تایید میکنه
از جام بلند میشم و از اتاقم بیرون میام, سعی میکنم دیشبو به یاد بیارم ولی فقط یه چیزای گنگی یادمه...
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟