Chapter 37
Liam P.O.V:
با خستگی تو جیبای کتم دنبال کلید میگردم تا در خونه رو باز کنم
امروز بعد از چند ماه بالاخره یه سر به مطب زدم و اونقد کار عقب افتاده داشتم که الان که ساعت 9 شبو نشون میده خونه برگردم...
درو باز میکنمو نگامو تو پذیرایی میچرخونم, وقتی زینو نمیبینم صداش میزنم ولی جوابی نمیاد!
کتمو رو دسته ی مبل میندازم و کیفمو یه جایی کنارش رو زمین میزارم, همینطور که کراواتمو شل میکنم به سمت اتاقم میرم
سریع لباسای بیرونمو که از صبح تنم بودن با یه بلوز شلوار عوض میکنم, از اتاقم میزنم بیرونو سراغ اتاق زین میرم
در نیمه باز اتاقشو کامل باز میکنم و بلافاصله میبینمش...
با موهای نمدارش رو زمین نشسته و به دیوار اتاقش تکیه داده, زانواشو بغل گرفته و به یه نقطه خیره شده, ولی چیزی که توجهمو جلب کرده اینا نیستن!
اون با اینکه سرماییه اما بالاتنه ش لخته و یه قرمزیه وحشتناک رو شونه ی چپش خودنمایی میکنه!
با قدمای بلند خودمو بهش میرسونم و بالاخره نگاهشو از اون نقطه میگیره و بی حس نگام میکنه...همون خلا قدیمی تو چشماشه!
جلوش دوزانو میشینم و به چشمای پف کردش خیره میشم:
+زین چی شده؟؟
فقط نگام میکنه, پشت دستمو رو گونه ش میزارم و سردیشو حس میکنم, از جام میپرم یه بافت از کمدش میکشم بیرونو تنش میکنم...
واسه برخورد بافت با پوست شونه ی قرمز و حساس شده ش اخمی میکنه ولی حتی سعی نمیکنه لباسو از بدنش فاصله بده!
*پاک نمیشه!
صداش در حد مرگ گرفته س! لعنتی اون خیلی بد گریه کرده...:
+چی پاک نمیشه؟؟
دوباره بی حس تکرار میکنه
*پاک نمیشه لیام...جای دستش پاک نمیشه!
دستش؟! کنارش میشینم و همونطور که زانواشو بغل کرده, یه دستمو پشتش و اون یکیو زیر زانواش میندازمو تو بغلم میکشمش...
مثل یه جنین تو خودش جمع شده پس به راحتی تو بغلم جا میگیره و سرشو رو سینم میزاره:
+من اینجام زینی...بهم بگو چی شده؟
*وقتی 'اون' اومد نبودی لی...نبودی نامرد!
این بغضش داره دیوونم میکنه, من حتی نمیدونم چی شده و ترسو با تک تک سلولام حس میکنم :
+کی اومد؟؟
*من فکر کردم تویی و درو واست باز کردم ولی ی...
با کلافگی بیشتر تو خودش جمع میشه و ادامه میده
*ولی یاسر بود! اون گفت پلیس بهش گفته که من خونه رو نسوزوندم, گفت پشیمون نیست ولی میخواد زندگیمو بکنم! اون دستشو گذاشت رو شونه مو بعدش رفت!
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟