Chapter 7Liam P.O.V:
نور به پلکای بستم میخوره و کلافم میکنه, تو جام غلت میزنمو صورتمو تو بالشتم فرو میکنم تا یکم بیشتر بخوابم که با یادآوری اینکه زین تو خونمه عین جن زده ها رو تخت صاف میشینم!
از جام بلند میشم و سرم بخاطره یهویی بودنش گیج میره ولی اهمیتی بهش نمیدمو یه راست به سمت دستشویی میرم تا دست و صورتمو بشورم و خودمو از اون حالت منگی بعد از خواب نجات بدم...
بالا تنه ی برهنمو با یه تیشرت بنفش میپوشونم و شلوارکمم با یه شلوار راحتی عوض میکنم, بدون نگاه کردن به آینه دستی تو موهام میکشم و به سمت اتاقش میرم
تقه ای به در میزنمو آروم لای درو باز میکنم و سرمو تو میبرم تا ببینم اوضاع از چه قراره, اولین چیزی که میبینم یه کوه ملافه ی سفیده که به بدنش پیچیده شده و موهای مشکیش که تضاد جالبی رو با ملافه ها درست کرده...
خودمو از اتاق بیرون میکشمو درشو میبندم, نگاهی به ساعت میکنم که 10صبحو نشون میده پس تصمیم میگیرم قبل از اوکی کردنه چند تا از کارام صبحونه درست کنم
طبق معمول یخچالم خالیه, یادم باشه حالا که تنها کسی نیستم که تو این خونه ام باید برم خرید, ولی واسه امروز یه پاکت آب پرتقال و یکم خرت و پرت واسه پنکیک درست کردن کفاف میده...
ترجیح میدم صبحونمو تنها بخورمو زینو واسش بیدار نکنم و بزارم هر وقت خواست بیدار شه, بعد از تموم شدن صبحونم (که کم تر از حد معمول خوردم تا واسه زین بمونه! ) سراغ گوشیم میرم تا به ماریا تکست بدم:
'فعلا واسه این ماه هیچ مریضیو قبول نکن, بعضی وقتا میامو سر میزنم و اگه کوچک ترین مشکلی باشه اخراجی'
وجدانم بهم تلنگر میزنه که لازم نیس اینقد بهش بپری و خب خودشم (وجدانم :/) خوب میدونه که از اثراته زینه!
گوشیم زنگ میزنه و با تصور اینکه ماریاس بدون اینکه به صفحش نگاه کنم برمیدارم:
' -سلام پین
فک کنم تونستین حدس بزنین که از شانس گند من کیه...اسمیت, همون پیرمرد خرفت همیشگی!
+سلام جناب اسمیت
-وقتی شنیدم چیکار کردی واقعا شاخ درآوردم...تو هنوز زنده ای پسر؟
نه پس روحمه که داره با توعه آشغال حرف میزنه!
+آره زندم و مشکلیم وجود نداره...نکنه مشکل از شما بوده که اینقد مورد حملش قرار میگرفتین؟
-پین دوباره شروع نکن! اون قرارمون ارزشه مردنتو نداره چطوره با یه عذرخواهی ازم تو اون مجله خودتو راحت کنی؟
و صدای خنده ی رومخش پشت بند این حرفش بگوشم میرسه, اون واقعا فکر کرده من احمقم؟!
+ممنون از اینکه به فکرمین ولی من اینو ادامه میدم و تا موفقیتم چیزی نمونده! '
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟