Chapter 9Liam P.O.V:
کانتکای گوشیمو بالا پایین میکنم تا به شماره ای میرسم که به اسم 'مامان' ذخیره شده...مکثی میکنم و به تک درخت پشت سرم تکیه میدم
بعد از اون اتفاقی که واسه زین افتاد تصمیم گرفتم یه دو سه روزی بهش استراحت بدم و تو کل اون دو سه روز داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به مامانم زنگ بزنم یا نه!
نتیجش این بود که الان تو حیاط خونم نشستم و میخوام انجامش بدم, پس آیکون تماسو لمس میکنمو گوشیو بغل گوشم میزارم
به تلالو آب استخر خیره میشمو منتظر میمونم, یه بوق...دو بوق...دیگه دارم پشیمون میشم که صدای ذوق زدش تو گوشم میپیچه:
'-لیام عزیزم تویی؟!
+سلام مامان
-سلام پسرم خدایا میدونی چقد نگرانت بودم؟! چرا زنگامو جواب نمیدادی؟
+میدونی که سرم شلوغه دیگه
-میدونم عزیزدلم ولی این فقط یه زنگه!
+مامان همه این روزا اینطورین!
-آره ولی همه تو یه قاره ی دیگه هزاران مایل از هم دور نیستن!
+باشه من تسلیمم! متاسفم از این به بعد بیشتر زنگ میزنم...به هر حال اوضاع خوبه؟ خودت خوبی؟
-خوبم وضع مالیمم که از این رو به اون رو شده, ولی لیام من بیشتر از پولی که میفرستی به دیدنت نیاز دارم...میدونی که چقد دلم برات تنگ شده!
نمیخواستم بحث کنم پس فقط به یه '+ باشه' اکتفا کردم, حرفی نبود دیگه, فاصله ها همیشه حرفا رو کم میکنن...منتظر موندم تا اون ادامه بده:
-لیام...الکس الان 32 سالشه و هنوزم سراغ تورو میگیره! من بهش نگفتم کجایی چون بهت قول دادم ولی نمیخوای ببینیش؟
اون بحث قدیمیه لعنتی...من چقد احمقم که فکر کردم قرار نیس دوباره پیش بکشتش! با اخمی که ناخودآگاه رو پیشونیم جا خوش کرده:
+این بحثو 10 ساله که ول نمیکنی مامان! گفتم که نمیخوام دیگه راجبش حرف بزنم
-ولی تو عاشقش بودی! نمیخوای بهم بگی چی شده؟
حرفاش منو به 10 سال پیش برد, زمانی که اصلا نمیخواستم به یاد بیارم پس با صدایی که کنترلش میکنم از این بلندتر نشه:
+من یه احمق بودم! بهش بگو گمشه وگرنه خودم دست به کار میشم, این قضیه رو تمومش کن مامان وگرنه هرگز دیگه منو نمیبینی!'
آخرین چیزی که قبل از قطع تماس میشنوم صدای پر بغضشه که اسممو صدا میزنه...گوشیمو رو زمین میندازمو از جام بلند میشم, فریادم تو حیاط میپیچه:
+لعنت بهت الکس! لعنت به چیزی که منو بهش تبدیل کردی...
چند قدم به لبه ی استخر نزدیک میشم و به تصویرم توش خیره میشم, به جای یه مرد 28 ساله یه پسر 18 ساله رو میبینم که از شوق چشاش برق میزنه!
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟