Chapter 17Liam P.O.V:
پلکام از خستگی باز نمیشن ولی نوری که بهشون میخوره نشون میده صبح شده, میخوام جابه جا بشم که نمیتونم...یهو یاده اتفاقات دیشب میفتمو چشامو به آرومی باز میکنم
با دیدن صحنه ی روبه روم نفسم تو سینم حبس میشه و سعی میکنم به حس خوبی که دارم اهمیت ندم...واقعا چطور ممکنه اینقد گرمایی یا سرمایی بودنه دوتا شخصیت متفاوت باشه؟
من به پشت خوابیدم و زین, که تیشرتشو از گرما درآورده, سرشو رو سینم گذاشته و دستاشو دورم حلقه کرده...نیمی از بدنه برهنه ش رو بدنمه و منم دو تا دستامو دورش بهم گره زده بودم تا جاش فیکس بشه!
از اون زاویه ای که من صورتشو میبینم فقط مژه هاش, که واسه بسته بودنه چشماش بیشتر و پر تر از اونی که هستن به نظر میان, دیده میشن...
هر کی الان تو این اتاق بیاد فقط یه چیز به ذهنش میرسه! باید هر چه زودتر قبل از اینکه بیدار شه از اینجا برم وگرنه بیدار شدنش مساوی با یه دعوای حسابیه!
آروم دستامو یکم از هم فاصله میدم و میخوام جابه جاشم که انگار میفهمه و تو خواب اخمه ناراضی ای میکنه, محکم دستشو دورم حلقه میکنه و یه پاشو خم میکنه و بالا میاره تا در نهایت روی بدنم میزارتش!
عالیه حالا مشکل سه تا شد:
1.اون خوابش سبک تر شده و هر لحظه ممکنه بیدار شه...
2.منو محکم تر بغل کرده و نمیتونم تکون بخورم...
3.فاک اون پاش رو بد جایی گذاشت!
چند تا نفس عمیق میکشمو سعی میکنم ذهنمو از اون پایین منحرف کنم و یه راه حل پیدا کنم...
هیچی به ذهنم نمیرسه و اعصابم خورد میشه اصلا مگه مشکل منه؟! اون دیشب خودش ازم خواست! نمیشد که بزارم بلایی سر خودش بیاره یا از ترس سنگکوب کنه!
پس بی توجه به اینکه ممکنه بیدار شه خیلی آروم دستمو از زیر بدنش درمیارمو بی سروصدا خودمو عقب میکشم, از جام که بلند میشم یه صدایی از پشت سرم میشنوم و سریع به طرفش میچرخم...
زین با یه اخم عمیق رو تخت نشسته و به طرز بدی نگام میکنه, ابروامو بالا میندازم و خیلی ریلکس منتظر میمونم که سیل فحشا و بدوبیراهاش شروع شه, صداش که واسه خواب بم و خش دار شده گوشمو نوازش میده:
*چرا بیدار شدی؟
+خب صبحه دیگه...چرا باید بیدار نشم؟
از جاش بلند میشه, تختو دور میزنه و به طرفم میاد و جلوم وایمیسه...دستاشو باز میکنه و من با تعجب به حرکاتش نگاه میکنم, با همون لحن جدی و عصبی میگه
*بغلم کن!
چشمام دیگه گردتر از این نمیشه اون داره مسخرم میکنه؟! خیلی عصبیه و چشماش کاملا اینو نشون میدن, چند ثانیه عم نمیگذره که...
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟