عشق

8.4K 1K 847
                                    

Chapter 31

Zayn P.O.V:

*تو این 5 روز اتفاقای زیادی افتاد لیام!

به چشمای بسته ش خیره میشم و به این فکر میکنم که 5 روزه این چشما نخندیدن تا کنارشون چین بیفته و دل من واسه خنده هاش ضعف بره...:

*مکنزیو به دادگاه بردن و ترنر علیهش شهادت داد و اون حکم اعدامش صادر شد!

با نگاه به لوله هایی که بهش وصل کردن یکم مکث میکنم ولی یهو تند تند میگم:

*البته من به دادگاهش نرفتما! چون من همش همینجا پیشت بودم...اصلا مگه میتونستم تورو تنها بزارم؟!

پوست رنگ پریده شو از نظر میگذرونم و نگام به قفسه ی سینش میفته که همچنان آروم و منظم بالا پایین میشه و نفس میکشه...

دستش که بی حرکت کنارش افتاده رو با دستام میگیرم و از اینکه گرمای همیشگیشو نداره بغض میکنم ولی گریه...نه! :

*راستی آزمایش ازم گرفتن و گفتن مواد از بدنم خارج شده...لی بس نیست اینقد خوابیدی؟ من میترسم! من..

نمیدونم کلماتو چجوری کنار هم بزارم پس یهو هر چی به ذهنم میرسه رو به زبون میارم:

*من حس میکنم دوباره شبا دارم تغییر میکنم!

دستشو با دو تا دستام بالا میارم و پشت دستشو میبوسم و لبامو همونجا نگه میدارم:

*نامرد تو قرار بود زود بیدار شی...الان 5 روزه! اینقد اذیتت کردم که دلت نمیخواد برگردی پیشم؟!

صدای پرستار که میگه 'تایم ملاقات تموم شده' باعث میشه لبخند تلخی بزنم و از جام بلند شم

رو بدن لیام خم میشم و سرمو بغل گوشش میبرم و زمزمه میکنم:

*اگه بیدار نشی منم دلیلی واسه 'زنده موندن' ندارم...میدونی که کاملا جدیم لیام! و...دوست دارم!

سرمو بالا میارم, لبامو رو پیشونیش میزارم و یه بوسه ی آروم بهش میدم

بلند میشمو عقب عقب میرم تا به در اتاق برسم و بالاخره میچرخمو از اتاق میام بیرون...

نایلو میبینم که جلوم وایساده و نگاه خسته شو به من دوخته, جلوتر میادو منو تو بغلش میکشه, متقابلا دستامو دورش میندازم و بغلش میکنم:

*نایل به نظرت اون اصلا صدامونو میشنوه؟ یا...

با بغض حرفمو قطع میکنه

-م..میشنوه زین!

همین! اونم مطمئن نیست...:

*اگه اون بیدار نشه منم پیشش میرم...نایل دیگه نمیتونم!

دستاشو دورم محکم تر میکنه و از لرزیدن شونه هاش میفهمم که داره گریه میکنه

-تو باید قوی باشی اون بهت نیاز داره

Me,You,Him! (Ziam)Where stories live. Discover now