Chapter 13Third P.O.V:
لیام خیلی ترسیده و نمیدونه چیکار باید بکنه...البته حقم داره اون خودشو تو تشنجه زین مقصر میدونه و تا ابد اینو فراموش نمیکنه!
اولین چیزی که به ذهنش میرسه اینه که به اورژانس زنگ بزنه چون اصلا تواناییه اینو نداره که آموزش هایی که دیده رو به یاد بیاره!
بعد از چند دقیقه که دقیقا اندازه ی چند قرن واسه لیام میگذره, آمبولانس میرسه و زینو رو برانکارد میزارن و سوارش میکنن و لیامم همراهش سوار میشه...
وقتی به بیمارستان میرسن اونقدر لیام حالش بد هست که به محض رسیدن, یه پرستار میخواد که سرم بهش وصل کنن ولی کاملا واضحه که لیام نمیزاره!
چند ساعت از وقتی که زین حالش استیبل شده میگذره و الان خوابه, ساعت 6 صبحو نشون میده...
لیام روی یکی از صندلیای راهروعه بیمارستان نشسته و چشماشو که از خستگی و بغضه حبس شده ی چند ساعته کاسه ی خون شده, به روبه روش دوخته...
Liam P.O.V:
تصویرش از جلو چشام کنار نمیره...اونجوری که بدنش بی وقفه میلرزید و من فقط میخواستم زمان دو ساعت به عقب برمیگشت و میزاشتم زین بخوابه!
دوباره یاده حرفایی که زد میفتم, لعنتی اون فقط 7 سالش بوده و گازو خاموش کرده... اگه اینکارو درست انجام نداده باشه این معنیو میده که زین کل خونه و خونوادشو بخاطره یه اشتباه سوزونده!
باباش اونو مقصر میدونسته و آزارش میداده! عجیب ترین قسمتش اینه که مثلا اگه کلاس نقاشی 2 ساعت طول کشیده باشه, خونه این فرصتو نداشته که داغون بشه!
و اینکه چرا آدمای تو خونه بیرون نیومدن؟ بلخره یه تایمی واسه خروج داشتن حتی اگه زخمی شده بودن...
نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم پس به سمت اتاقش میرم و به آرومی وارد میشم...زینو میبینم که قفسه ی سینش با ریتم منظمه نفساش بالا پایین میشه
میرم روی صندلیه پیش تختش میشینم و میدونم وقتی بیدار شه روم نمیشه به صورتش نگاه کنم, اون واقعا حق داره عصبی باشه...خیلی عصبی!
صندلیمو یکم جلو میکشم و سرم که از بی خوابی سنگین شده کنار زین و روی فضای خالیه تختش میزارمو به دیقه نمیکشه که خوابم میبره
. . . . . . . . . . .نمیدونم چقد گذشته که خواب بودم ولی با صدای پرستار که داره با یکی حرف میزنه, بیدار میشم
-از تخت تو جا بهتر پیدا نکرده پهن شه روش بخوابه! خیلی آزار دهندس نه عزیزم؟
خواب از سرم میپره و گوشامو تیز میکنم...اون داره با زین حرف میزنه؟!
-اصلا از این همراهای مریضه بی ملاحظه زیاد شده! فامیلتونه؟
طاقت نمیارم و سرمو یهو بلند میکنم و باعث میشه گردنم که واسه بد خوابیدنم خشک شده, بدتر درد بگیره, اهمیتی نمیدم و به پرستار زل میزنم که دهنش وا مونده:
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟