قول

7.4K 1K 928
                                    


Chapter 6

Liam P.O.V

امروز همون روزیه که آرزو میکردم هیچ وقت نرسه! بعد از بردن وسایل زین (که یدونه چمدون بیشتر نبود) و گذاشتنش تو صندوق عقب ماشینم به طرف اتاقش برمیگردم...

صدای دادوبیدادش کل راهرو رو پر کرده:

*ولم کنید عوضیا من با اون هیچ قبرستونی نمیرم! آخ چه غلطی میکنی دستمو از جا کندی...

به در اتاقش میرسم و بلخره میبینمش که همون تیشرت شلوار مشکیه اونروزیشو پوشیده و دونفر از کادر امنیتی تیمارستان به زور گرفتن و میکشنش تا از اونجا بیرون بیارنش:

+زین اگه بخوای اینجوری پیش بری اونا ولت نمیکنن پس آروم باش تا زخمت خونریزی نکرده...

*تو خفه شو پین!کدوم جهنمی میخوای منو ببری؟بیچارت میکنم عوضی ایندفه واقعا میکشمت

درحالی که حرفاش اخمی رو پیشونیم نشونده پوفی میکنم و با سر بهشون اشاره میکنم بیارنش تو ماشین...

بازم شروع به فحش دادن میکنه و وقتی به ماشین میرسن, دره جلو رو واسشون باز میکنم و اونا قبل از اینکه پرتش کنن رو صندلی به دستاش دستبند میزنن و یکیشون رو به من میکنه:

-این دستوره رئیسه و واسه امنیت شماس, اینم کلیدش...

و کلید رو کف دستم میندازه, سریع ماشینو دور میزنمو خودمو رو صندلی میندازم و بعد از بستن در, قفل مرکزیو میزنم! به سمتش برمیگردم و میبینم از دادوهوارش خبری نیست و به جاش یه نیشخند زده:

*میدونی که اگه بخاطره این نبود تا الان تیکه تیکت کرده بودم؟!

و دستاشو بالا میاره تا به دستبندی که دور مچشه اشاره کنه,ترجیح میدم جوابشو ندم و راه بیفتم

تو مسیر هر چند وقت یه بار نگاهی بهش میندازم و میبینم چطور با یه اخم ناشی از دقت از شیشه به بیرون خیره شده...لعنت اون 8ساله که پاشو از اون جا بیرون نذاشته! بایدم همه چی واسش عجیب باشه

به آرومی زمزمه میکنم:

+دلت واسه بیرون تنگ نشده؟!

اینقد محوه بیرونه که انگار اصلا یادش رفته که تو ماشین منه و دستبند به دستاشه, پس اونم زمزمه میکنه:

*آدما...آدمایی که دیوونه نیستن یا به چشم یه دیوونه نگاهت نمیکنن تا یه مشت دارو به خوردت بدن...چن سالی بود که این حسو فراموش کرده بودم!

و بعد انگار دوباره به خودش میاد به طرفم برمیگرده و اخم وحشتناکی میکنه:

*دعا کن دستبندمو باز نکنی پین چون تضمین نمیکنم اون جهنمی که منو میبری با خونت رنگی نشه,روانپزشکای لعنتی!

میتونین حدس بزنین که قسمت آخره حرفشو داد زد, از حرف زدن باهاش پشیمون شدمو تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد

Me,You,Him! (Ziam)Where stories live. Discover now