دیدار

7.1K 1K 813
                                    


Chapter 15

Zayn P.O.V:

چند روزی میشه که نمیزارم لیام پاشو بزاره تو این اتاق...نه بخاطره این که انتقام اون کارشو بگیرم واسه این که باید با خودم کنار بیام

و نتیجش این بوده که من از درمان ناامید شدم! 8 ساله نشده الانم نمیشه و بیخود دارم واسه بیرونی که هرگز نمیبینمش, خودم و اونو اذیت میکنم...

لیام فقط یه 'روانپزشکه' که داره کارشو انجام میده, کاری که الان به نتیجه رسوندش واسش غیرممکن شده و باز من به همون سوالای همیشگی رسیدم...
چرا تو اون روز لعنتی من زنده موندم؟ و چرا تا الان درست و حسابی خودمو خلاص نکردم؟

صدای تقه ی در, باعث میشه چشامو بچرخونم و از همونجا که نشستم فریاد بزنم:

*نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟ گمشو دیگه

درو باز میکنه و اول آروم سرشو میاره تو, تا از خطرات احتمالی من در امان بمونه...تو دلم به این کارش میخندم ولی نمیزارم ثانیه ای اخم رو صورتم کمرنگ بشه

+زین یه نفر اومده ببینتت

اخمم غلیظ تر میشه:

*منظورت از یه نفر یه روانپزشکه احمق مثه خودته؟ واقعا بخاطره این چند روز رفتی کمک آوردی؟!

+یواش تر زین...نه اون یه دوست قدیمیه

یهو دو تا دست لیامو میخوان کنار بزنن و صدای نازکی که فقط تو خواب میشنوم, تو اتاقم میپیچه

-لیام چرا اینقد اذیتش میکنی خودمو میبینه دیگه الان...

پلکم نمیتونم بزنم و فقط از رو کاناپه, جایی که روش نشسته بودم, بلند میشم و تند تند زیر لب تکرار میکنم:

*امکان نداره...زین دیوونه شدی اون نیست...داری توهم میزنی اون اینجا چیکار داره...

بلخره لیام نامطمئن کنار میره و من میبینمش...من بهترین دوستمو میبینم که حالا چقدر تغییر کرده و ته ریشش چقد به صورتش میاد

مردمکای لرزون از بغضمو رو لیام, که به دیوار تکیه داده دستاشو رو سینش گره زده, متمرکز میکنم و میبینم اونم بهم زل زده...

حس نگاهشو نمیفهم ولی با قدردانی بهش خیره میشمو و امیدوارم که اون,برعکس من, تو خوندن راز نگاها و حرفای نگفته شون خوب باشه...و انگار هست چون یه لبخند بهم میزنه و من اونو تو حافظه ی بلند مدتم ثبت میکنم

سرمو به سمت لویی برمیگردونم و میبینم اشکاش دارن واسه ریختن رو گونه هاش التماسش میکنن و سر جاش خشکش زده

با صدایی که خش دار شده صداش میزنم:

*لو... داداشت خیلی زشت شده که نزدیکش نمیای؟

اینو میگمو دستامو با تردید باز میکنم تا به بغلم دعوتش کنم...

نکنه فکر کنه من دیوونمو بهش آسیب میزنم و بترسه؟ نکنه دیگه نخواد دوستم باشه؟ لطفا لویی اگه پسم بزنی بخدا امروز زندگیمو تموم میکنم...فقط لطفا...

Me,You,Him! (Ziam)Where stories live. Discover now