Chapter 16Liam P.O.V:
لویی جلوم با یه اخم وحشتناک دست به سینه نشسته و منتظره که بهش توضیح بدم:
+من هرگز نخواستم بهش آسیب بزنم و تو اینو میدونی!
سرشو به حالت 'نمیدونم' تکون میده و بازم خیلی تاریک نگام میکنه...چجوری میتونه یهو اینقد ترسناک بشه! واسه کنترل خشمم دستمو به ضرب تو موهام میکشم:
+آخه منه لعنتی اگه نمیخواستم کمکش کنم که با آوردنش اینجا زندگیمو به خطر نمینداختم! اون یه اتفاق بود و وقتی داشتم هیپنوتیزمش میکردم یهو اونجوری شد...
سرمو میندازم پایین و با روتختی بازی میکنم:
+من هنوزم خودمو نبخشیدم واسه اون اتفاق... قسم میخورم!
سرمو میارم بالا و بهش خیره میشم, از اون حالت دفاعی خارج شده و نگاش سوالیه ولی چیزی نمیپرسه و به جاش از رو تخت بلند میشه و بدون اینکه نگام کنه
-میفهمم ولی من نگرانشم...بهش آسیب نزن! اون این همه درد حقش نیست...
به طرف در میره که یهو از جام بلند میشم و صداش میزنم:
+لویی یه چیزی یادت نرفته ؟
پوفی میکنه و سرشو به طرفم میچرخونه
-یادم نرفته! ولی بعد از حرف زدن با زین یکم منصرف شدم!
+چی؟! چرا؟
کامل به سمتم میچرخه
-لیام شاید اون نخواد من حرفی بزنم!
+ولی اینکه من یه سری چیزارو بدونم به درمانش کمک میکنه...کدوم مهم تره لویی, چیزی که به نفعشه یا چیزی که اون میخوادو نابودش میکنه؟؟
حرفی نمیزنه و به فکر فرو میره
-باشه چیزایی که میدونمو بهت میگم ولی الان نه...اینجا نه! الان باید برم خونه ولی شمارمو سیو کن هماهنگ کنیم که کی ببینمت
با رضایت سری تکون میدمو شمارشو میگه و تو کانتکام سیوش میکنم
. . . . . . . . . . . . . .دو ساعتی از رفتن لویی و افسردگیه زین میگذره! آره اون از وقتی که لویی رفته تو اتاقش نشسته و همونجوری که به پوستر فانوس دریاییه دیوار اتاقش خیره شده, زانواشو تو بغلش گرفته...
اینارو وقتی فهمیدم که خواستم برم یه سری بهش بزنم و اون حتی سرشو به طرفم نچرخوند! انگار اصلا متوجه حضور من نشد یا نخواست که بشه!
ساعت از 10 گذشته و من رو مبل لم دادمو دارم با گوشیم ور میرم که صدای پایی باعث میشه بشینمو به سمت صدا بچرخم و شت...
اون زینه ولی درحالی که تند تند اشکاش رو گونه هاش سر میخورن و هق هق ریزی از دهنش بیرون میاد...مژه هاش بهم چسبیدن و چشمای کهرباییش مثل گردآب روحتو تو خودشون میکشن...
YOU ARE READING
Me,You,Him! (Ziam)
Fanfiction[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پسر بچه افسرده ای که شبا به بغلت پناه میاره؟ +اگه بگم جفتشون,فکر میکنی دیوونم...نه؟