4.(ترس)

751 80 6
                                    

د.ا.ن. انجل
داشتم توی پارک قدم میزدم که دست یکی رو روی کمرم احساس کردم و اون فرد من رو از پشت بغل کرد ... زین
برگشتم و با چشمای کاراملیش روبه رو شدن
"زین"
خودم رو توی بغلش رها کردم.
"کیتن من چهطوره؟ بیا بریم سوار ماشین بشیم "
"فکر کردن تا اخر مسابقه همدیگر رو نمیبینیم"
با گفتن این حرف اخمی روی پیشونیش به وجود اومد. حرف بدی زوم"
"اره تا عصر اینجام و بعد دوباره میرم"
لبخند کوتاهی زد و ماشینم رو روشن کرد
"تو ماشین دستمال داری؟"
از زین پرسیدم
"اره تو داشبرده "
درشو باز کردن خواستم بسته ی دستمال رو دربیارم که چشمم به ادامس نعنایی و بسته ی سیگار افتاد اخم کردم .
"فکر کردم دیگه سیگار نمیکشی"
چشم زین به بسته ی سیگار توی دستم افتاد
"من...فقط بعضی اوقات میکشم. برای ... اروم کردن خودم میکشم اما قسم میخورم فقط بعضی اوقات ..."
"باشه باشه خواهش میکنم دیگه نکش واقعا ناراحت میشم. میدونی که این فقط برای خودته"
زین سرش رو تکون داد
"باشه سعی میکنم"
لبخند زدم و دستش رو گرفتم ولی اون دستش رو گذاشت روی پام و روی پاهام میکشید (دستش رو:/) کم کم دستش رو بالاتر اورد .
"زین..داری...چیکار میکنی؟"
اما اون جواب نداد و به کارش ادامه داد هیچوقت نمیتونم این پسر رو درک کنم.
نمیخوام زیاد در با زین درباره ی هری حرف بزنم چون نمیخوام عصبانیش کنم. اما واقعا میخوام درباره ی اون پسر مرموز اما جذاب چیزای بیشتری بودنم
وقتی دست زین رو جای حساسم احساس کردم از افکارم بیرون اومدم و اه کشیدم. دستش رو کنار زدم و گرفتمش.
ناخوداگاه خندیدم
"خواهش میکنم اینجا نه"
"باشه"
اون گفت و لبخند زد ‌. اهه زین چه چیزی رو داری پنهون میکنی؟
دیگه نتونستم دووم بیارم و پرسیدم
"تو چیزی رو داری ازمن مخفی میکنی؟"
"چ.چی؟ البته که نه"
خب این حرفش رو به عنوان بله قبول میکنم
"زین؟مطمئنی؟"
لبش رو گاز گرفت و من به نیمرخ جذابش نگاه کردم.
"چیزی مهمی نیست عزیزم جدی میگم فقط تو این چند روز به خواطر تمرین زیادی که کردم واقعا خستم و ..."
اون با شستش دستم رو نوازش کرد.
"البته که تو هم برای استراحت بهم کمک میکنی"
جدی؟ چه‌قدر راحت بحث رو عوض کرد
"تو یه عوضی هستی"
اون نیشخند زد
"یه عوضی سکسی"
"تو واقعا خیلی اعتماد به نفس داری"(خب بچم راست میگه*~*)
بالاخره رسیدیم اما وقتی یه نگاهی به بیرون انداختم از تعجب شاخ دراوردم.
"اونجوری نگاه نکن اوردمت خونه یه خودم"
ببخشید؟
"چرا تا به حال درباره ی این خونه با من حرفی نزدی؟"
"خیلی سوال میپرسی انجل"
و پیاده شد منم پیاده شدم و خونه یه بزرگ و شیک جلوم نگاه کردم .
زین دستم رو گرفت و به سمت خونه برد یا صبر کنید حرفم رو اصلاح کنم خونه ی خودش .
در رو باز کرد و من بیشتر هم تعجب کردم خب نباید زیاد تشکر کنم زین یکی از قوی ترین بکسر ها ست و عادیه که همچین خونه ای داشته باشه . البته منو زین فقط ۳ ماهه که با همیم و توسط پسر عموم باهم اشنا شدیم خب اون واقعا یکی از بزرگترین طرفدار های زین بود و من رو به زور با خودش برده بود که از زین امضا بگیره و با اون عکس بگیره و خب ... زین بعد از اون دیدار به من شمارش رو داد البته من همچین چیزی از اون نخواستم و اون شماره رو لای دفتری که برای امضا گرفتن اورده بودیم گذاشته بود . منو زین بعد از اون شروع به قرار گذاشتن کردیم . و خب اون اول خیلی عوضی بود اما درسته که هنوزم هست .
و در مورد هری...
تنها چیزی که از زندگیش میدونم اینکه اون توی بوکس بینظیر و تا بحال کسی نتونسته شکستش بده ‌.

وارد سالن شدیم و واقعا زیبا بود دیوار و کف سورمه ای مبل های طوسی کنار سالن پله های بود که نرده هاش طلایی بود و جلوه ی خیلی خوبی به سالن میداد.
زین منو چرخوند و لباش رو لبام گذاشت اون وحشیانه و خیلی کثیف منو میبوسید . اون لب پایینم رو گاز گرفت و باعث شد تو دهنش ناله کنم‌ . اون لباش رو از لبام جدا کرد تا تیشرتم رو بیاره . و دوباره لباش رو لبام گذاشت اون جوری داره منو میبوسه انگار اخرین باری که داره این کارو انجام میده‌. دستام به سمت تیشرتش رفت و تا اون رو دراوردم متوجه ی زخم های زیادی روی پوستش شدم.
"اوه خدای من اینا چین؟"
"چیز مهمی نیست توی تمرین اتفاق افتاد"
به چشمای خمارش نگاه کردم اون منو به سمت اتاق برد و منو روی تخت پرت کرد . دکمه ی جینم رو باز کرد و چیزی طول نکشید که هر دو تامون لخت شدیم.
*******
با درد بدی توی پایین تنم از خواب بیدار شدم کنارم رو نگاه کردم اما با جای خالی زین مواجه شدم . یه کاغذ روی میز پیدا کردم برش داشتم و خوندمش.

[متاسفم کیتن اما باید میرفتم . امیدوارم از این کارم ناراحت نباشی . و واقعا ازت ممنونم واقعا خیلی اروم شدم؛)]
نمیخوام خودخواه باشم اما واقعا ناراحت شدم.
بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم البته حدود یک ربع طول کشید تا پیداش کنم. رفتم و از یخچال چند تا خرت و پرت پیدا کردم و خوردم اما با دیدن کلکسیون مشروب رو به روم چشم غره رفتم اون اخر سر خودش رو به کشتن میده
تصمیم گرفتم یه گشتی توی خونه بزنم بعد از دیدن سه تا دستشویی چهار تا اتاق خواب حمام به یه اتاق رسیدم درش رو باز کردم اما با بوی غلیظ سیگار مواجه شدم . اره اون فقط بعضی اوقات میکشه.
اتاق تاریک بود و وسطش یه کیسه بوکس بود نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی کیسه بوکس کشیدم. بعضی اوقات فکر میکنم که اون برای بوکس بیشتر از من وقت می ذاره اما نباید مغرور باشم این شغل زینه و میدونم که واقعا بهش علاقه داره. از اتاق اومدم بیرون و درش بستم.
نمیتونم اونو درک کنم اون چندین بار با افراد مختلف رقابت کرده اما ایندفعه جوری داره رفتار میکنه انگار قراره با باختش یه چیزی رو ازش بگیرن و با بردش یه چیزی بهش بدن . کم کم دارم به عقلش شک میکنم .
روی مبل نشستم به ساعت ۹ شب بود شروع به شمردن ثانیه ها کردم . نگاه کردم که چجوری با هم مسابقه میدن گوشیم زنگ خورد یه شماره ی ناشناس بود.
"الو؟"
اما فقط صدای نفس میومد
"الو؟"
"برای زندگی جدیدت خودت رو اماده کن "
نفسم توی سینه حبس شد این صدا رو می‌شناختم این صدای بم و خش دار 'هری ادوارد استایلز بود'
گوشی قطع شد با دستای لرزون اون رو روی میز پرت کردم . ترس تموم وجودم رو گرفته بود.

منظورش از زندگی جدید چیه؟
______________________________________

ها ها 😈
میشه گفت تازه داستان شروع شده 😎
دوستان من و دوستم درسا میخوایم داستان رو توی تلگرام هم اپ کنیم . لازم هست توی اینستا هم داستان رو شروع کنیم؟

دوستان خواهش میکنم نظر بدین همونطور که میدونید این اولین داستانی هست که مینویسم به خاطر همین هم خیلی به نظرات شما احتیاج دارم .
خیلی دوستون دارم😍
بای :)

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now