زندگی از اولشم تلخ بود ...
ما فقط بچه بودیم نمی فهمیدیم !!
(من چرا با این دو تا جپله عر زدم😭😢).
.
."منظورت چیه؟"
هری درحالی که با تعجب به لیام نگاه میکرد پرسید
"چند بار باید بهت توضیح بدم هری؟گفتم که لویی رو گرفتن لعنتی ... اگر فقط یه کلمه حرف بزنه بیچاره میشیم هری حتما باید یه کاری بکنیم البته اگر نمیخوای بقیه ی عمرت رو پشت میله های زندان بپوسی"
هری درحالی که دور تا دور اتاق رو میگشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت سرش درد میکرد هیچ وقت اینجوری نمیشد ...
"هری؟"
"هوم؟"
سرش رو تکون داد و به سرش رو سمت لیام چرخوند
"به نظرت میتونی از انجل استفاده کنی شاید با اون.."
"حتی فکرشم نکن کو اونو وارد این ماجرا کنی"
هری با خشم دستاش رو روی میز کوبید و البته باعث بالا رفتن صدای لیام شد"هری لطفا به خودت بیا مگه اون دختر چه ارزشی برای تو داره ..مگه خودت نبودی که میگفتی اون فقط برده است؟؟پس چرا داری این کارا رو میکنی ؟؟هری تو کسی نیستی که به کسی اهمیت بدی چه برسه به اون هرزه"
لیام واقعا نفهمید که کی مشت هری روی صورتش نشست
دستش رو کنار لب پاره شدش کشی
"تو کی هستی که داری به من درس زندگی میدی لیام"
با خشم توی صورت لیام داد زد
چشماش رو بست و نفسش رو فوت کرد
لیام یه گوشه ی اتاق وایستاده بود
"متاسفام نمیتونم عصبانیتم رو کنترل کنم"
هری اروم گفت
لیام سرش رو تکون داد
"مهم نیست"
تا چندین دقیقه اتاق ساکت بود
لیام نمیدونست الان باید به تنها دوست و رئیسش چی بگه
اون سال هاست که با هری کار میکنه و خیلی خوب میدونه که اون حتی به خانوادشم رحم نکرد اما میدونست که اخرش هری برای نجات خودش هر کاری میکنه ولی خب..اشتباه میکرد****
انجل پاهاش رو روی تخت جمع کرد با اینگه یه روز از اون اتفاق بین خودش و هری گذشته بود ولی هنوزم فکرش درگیر بود
نمیتونست معنی کلمه هایی که از دهن هری خارج شد رو درک کنه
میخواست چیزای بیشتر از هری بدونه
تا اونجایی که میدونست گریس خیلی وقته اینجا کار میکنه و البته تنها کسیه که هری بهش احترام میزاره و چند بار هم ازش شنیده بود که درباره ی زندگی سخته هری حرف میزد
شاید میتونست از اون یه چیزایی درمورد اون پسر بدونهاز تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد
به سمت اشپزخونه قدم برداشت صدای موسیقی شیرینی میومد
اون میدونست که گریس عاشق گوش دادن به اهنگ موقع کار کردنه
وارد اشپزخونه شد و گریس رو دید که زیر لب اهنگ رو میخوند و باسنش رو همراه ریتم تکون میداد.
"سلام گریس"
سیب از دست زن بیچاره پایین افتاد و با وحشت سمت انجل برگشت
"اوه خدای من انجل چرا اینجوری مثل روح وارد میشی منو ترسوندی عزیزم"
انجل لبخند کوچیکی زد اون عاشق این زن بود زنی که با اینکه سنی ازش گذاشته بود ولی هنوزم زیبایی و شیرینی خودش رو حفظ کرد
....در کل گریس تنها ادمی بود که توی این عمارت به انجل اهمیت میداد و زمانی که گریه میکرد اون رو در اغوش میگرفت و موهاش رو نوازش میکرد
سیب رو از روی زمین برداشت و جلوی گریس گرفت
"متاسفم نمیخواستم بترسونمت"
انجل روی کانتر نشست و به دستای گریس که با دقت میوه هارو برای دسر پوست میکند نگاه کرد
"خوب چیشد که پیشم اومدی عزیزم داشتم دیگه از بیرون اومدنت ناامید میشدم
لب هاش رو بهم فشار داد
"اممم...گریس میشه ازت یه چیزی بپرسم؟""البته که میتونی"
دست از کار کشید و به انجل نگاه کرد
"خوب تو گفتی که خیلی وقته که خیلی وقته که هریرو میشناسی درسته؟"
گریس سرش رو به نشونه ی تاکید تکون داد
"اره وقتی من اولین بار با اقای استایلز اشنا شدم اون فقط شش ساله بود"
نفسش رو بیرون داد
"یادته که به من گفتی هری یه زندگی سخت داشته؟"
"انجل اگر میخوای درمورد گذشته ی اون بدونی باید بگممتاسفم واقعا نمیتونم چیزی بگم من به اقا قول دادم که هیچ چیز دراین مورد به هیچ کس نگم"
انجل با ناراحتی به گریس نگاه کرد"اما.."
"انجل اگر میخوای چیزی بدونی چرا از خود اقای استایلز نمیپرسی"
از خودش بپرسه ... انجل حتی نمیتونه مثل ادم با اون حرف بزنه
"یعنی واقعا نمیتونی چیزی بگی"
گریس با کلافگی به انجل نگاه کرد
"درسته که هری با من خوب رفتار میکنه ولی این دلیل نمیشه که نخواد من رو نکشه پس ...نه"پوفی کشید و از کانتر پایین پرید
"متاسفام عزیزم میدونی که نمیتونم ... تنها کسی که میتونه درمورد گذشته ی هری بگه خودشه"
سرش رو تکون داد و با ناامیدی از اشپزخونه بیرون اومد
قطعا قرار نبود از هری بپرسه مگه نه؟
ولی میخواست اونو بیشتر بشناسه
چندین بار نصفه راه رو رفت و برگشت
چرا میخواست درمورد اون بدونه؟
سرش رو به دیوار کوبید(دیوونه😐)
با دودلی سمت اتاق هری رفت دستای لرزونش رو سمت در برد(چجوری از پسره ی من میترسی بچ=|)
صدای بم هری رو شنید
"بیا تو"
دستش رو روی دستگیره فشار داد و هلش داد
ولی اون با اون هری همیشگی روبه رو نشد اون اشفته بود و پاهاش رو روی زمین میکوبید
و دور و اطرافش پره کاغذ های نیمه سفید بود
سرش رو بلند کرد و با دیدن انجل ابروهاش رو بالا انداخت
"قراره تا فردا همونجوری اونجا وایستی و به زل بزنی بیب"
فقط با اون جمله انجل احساس کرد که میخواد برگرده اتاقش و خودش رو زیر پتو قایم کنه
اب دهنش رو به زور قورت داد
"اممم... نه اگر کار داری من میرم "
خواست برگرده و سمت در بره
"اگر زمان دیگه ای بود میگفتم همین الان روی زانو هات باشی ولی اره واقعا سرم شلوغه بیب "
انجل توی اون لحظه هر چی فحش که میدونست به خودش داد
یعنی چی الان قراره بود بگه که تو وقتی بچه بودی چه گوه فاکی سرت اومده'انجل احمق'
این حرفی بود که انجل تو مغز خودش به گفت
"من متاسفام نمیخواستم مزاحمت بشم "
"تو هیچ وقت مزاحم ددی نیسی بیب"
یه روزی ازش میپرسید ولی الان نه
داشت سمت در میرفت که حرف هری باعث شد سر جاش وایسته
"و اینکه انجل میخوام تمام چیزایی که دیروز اتفاق افتاد رو فراموش کنی "
معلومه که اون اینو میگه...
__________________________________
اقا اصلا چقدر زیبا شروع کردم این پارتو:"/
در اینده نگاهی دقیق تر به اتفاقات این پارت می اندازیم.=|پس نگویید چرا اینجوری نوشتی و...و اینکه این یارو رو مقداری پیر کنید و به گریس برسید لاوز
اگرم میخوان تغییرش ندید چه میدونم😧
خوب روز زیبایی داشته باشید و گشادی را کنار گذاشته و ووت و کامنت دهید😶
بای بای لاوز😋
YOU ARE READING
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_