د.ا.ن هری
اخرین ضربه رو به کیسه بوکس زدم به سمت حموم رفتم از ارامشی که توسط برخورد قطره های اب به بدنم به وجود اومده بود لذت بردم.زود از حموم بیرون اومدم . لباس هام رو پوشیدم و روی تخت نشستم . از زمانی که بوکس رو شروع کردم برای یه دقیقه هم ارامش نداشتم. ولی ماه بعد قرار بود با اون حرومزاده روبه رو بشم "زین"(جبادم*__*).من باید رنگ شکست رو توی اون مسابقه ی فاکینگی به اون عوضی نشون بدم.
زنگ گوشیم من رو از افکارم بیرون کشید گوشی رو جواب دادم .
"هی استایلز "
صدای مایکل توی گوشم پیچید
"چته"
"یکم اروم باش پسر فقط میخواستم بپرسم فردا برای تمرین میای یا نه"
لعنتی کاملا فراموش کرده بودم
"اره "
با تردید گفتم
"باشه پسر پس فردا میبینمت"
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم یکم بخوابمد.ا.ن انجل
"انجل،انجل"
باشنیدن صدای ماری یعنی همخونه ی عزیزم از خواب بیدار شدم
"چه چیز فاکینگی باعث شده منو ساعت شیش و نیم صبح بیدار کنی؟"
با چشمای بسته گفتم
"نگو که زین رو یادت رفته"
با این جمله خواب از سرم پرید .
"شت ...کاملا فراموش کرده بودم"
از روی تخت بلند شدم به سمت دستشویی رفتم و صورتم رو شستم.زود رفتم طبقه ی پایین یه چیزی خوردم لباس هام رو عوض کردم یه ارایش ملایم کردم.
"یه جوری داری رفتار میکنی انگار سالهاست که زین رو ندیدی"
ماری با خنده گفت
"خوب دو ماه هم زیاد کم نیست"
صدای در رو شنیدم و با خوشحالی سمت در رفتم. در رو باز کردم و با لبخند شیرینش روبه رو شدم.
"سلام کیتن"اون گفت و منو بغل کرد
"سلام"
توی چشماش نگاه کردم و اون یه بوسه ی اروم و شیرین روی پیشونیم گذاشت.
صدای قدم های ماری رو شنیدم
"هی زین"
"سلام ماری"
"من برم برای صبحانه یه چیزی درست کنم که کوفت کنیم"
ماری گفت و رفت . زین من رو محکم تر گرفت لب هاش رو لب هام قرار داد و خیلی نرم و شیرین شروع به بوسیدنم کرد
"دلم برات تنگ شده بود کیتن"
اون روی لب هام زمزمه کرد
"منم "
من و زین روی کاناپه نشستیم.
"خب تمرینات چهطور پیش میره"
من بهش گفتم
"خوب"
اون با یه لبخند گفت
"هری بکسور خوبیه؟"
من با کنجکاوی پرسیدم.
"نه اوت عالیه و خیلی عوضیه و خدا میدونه تا الان چند تا هرزه رو روی تختش خوابونده"
زین گفت و باعث شد بخندم
"هر چی باشه از تو بهتر نیست"
به چشم های کاراملیش خیره شدم.
"راستش کیتن نمیدونم چهطوری بیست دقیقه خودم رو نگه داشتم که به فاکت ندم؟"
اون باشیطنت گفت و باعث شد به بازوش ضربه بزنم.
زین خندید و باعث شد منم بخندم. اون دوباره لب هاش رو روی لب هام قرار داد و ایندفعه با شهوت بیشتری منو میبوسید دهنم رو باز کردم و اون زبونش رو وارد دهنم کرد و روی زبونم میکشید.
با صدای ماری مجبور شدم لب هام رو ازش جدا کنم.
بعد از خوردن صبحانه ماری از خونه بیرون رفت و منو زین رو تنها گذاشت.
"نظرت چیه فردا برای تمرین بیای؟"
من با تعجب بهش نگاه میکردم.اون معمولا دوست نداره من برای تمرین بیام چون از اینکه مرد های دیگه من رو نگاه کنن متنفره.
"خب..نمیدونم"
"زود باش انجل "
سرم رو تکون دادم
"باشه"
اون خندید و من سرم رو روی سینش گذاشتم
ولی بهتر بود هیچ وقت قبول نمیکردم که برم...______________________________________
سلام...
خب قبل از هر چیزی باید بگم که میدونم خیلی کم بود ولی خب هنوز پارت اوله:/
و شاید الان به نظرتون یه داستان خیلی چرت باشه ولی خب هنوز پارت اوله:/
و باید بگم هری درد و بلای زینه و زین هم دوست پسر انجله :|
ولی در اینده کلا 360 درجه تغییر در داستان مشاهده میکنید😏
پس فعلا اون ستاره ی لعنتی رو لمس کنید تا منه بدبخت سعادتمند بشم:||||||
خب دیگه
عاشق همتونم و بائیییی❤❤❤
CZYTASZ
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_