14.(خاطرات)

953 65 13
                                    

You were a dream
Then a reality
Now a memory...

یک رویا بودی
بعد یک واقعیت
و الان یک خاطره...:)

.
.
.
.
د.ا.ن.سوم شخص
دو روز بعد...
چند ساعت گذشته بود سه ساعت...چهار ساعت...یه روز
نمیدونست ...
دور تا دور اتاق رو طی میکرد . اشک نمیریخت...گریه نمیکرد...فریاد نمیزد ... هیچی اون داشت با اینکار به زین خیانت(treachery*-*) میکرد؟ معلومه که اره
چشم های ابی سردش رو به اینه ی روبه روش خیره شدن به دختری که دیگه نمیشناختش .
اون تغییر کرده بود ... خیلی تغییر کرده بود
دیگه حتی نمیتونست روی پاهاش وایسته روی زمین زانو زد و سرش رو توی دستاش گرفت بدنش به شدت میلرزید .. عرق سردی روی پیشونیش نشست ناله ی کوچیکی کرد . حالش خوب نبود . خیسی خون رو پایین بینیش احساس کرد
سرش رو روی زمین گذاشت و اجازه داد اون پرده ی کلفت مشکی دنیاش رو تاریک

******
دو روز بود و به خونه برگشته بود
خونه ی خالی و سردی
که به هوش اومده بود درد شدیدی توی پای چپش حس میکرد اما قلبش...
اون بیچاره قطعا از شدت درد دیگه جونی براش نمونده بود
ماری دیروز به دیدنش اومد اما میدونست که اونم به سختی به صورتش نگاه میکنه نفرت رو میتونه توی صداش تشخیص بده
روی مبل وسط سالن نشست و به دیوار روبه روش خیره شد
شاید اون واقعا یه ادم بی ارزش بود

قطعا اون دختر تنها دلیلی شادی اون بود . اون تنها بود . خیلی تنها اما اون دختر باعث شد زین عشق رو تجربه کنه و قلب سنگی و سرد اون کم کم نرم بشه.
انجل قطعا زیبا ترین فرشته ای بود که تا بحال زین دیده بود
زیبا ترین چشم ها رو داشت
بی نقص ترین لبخند
با فکر کردن به انجل لبخند تلخی بر روی لب های خشک زین نقش بست
چرا نمیتونست مثل بقیه ی ادم ها شاد باشه . اون قطعا بدبخت ترین عاشق جهان بود انجل هم قربانی همین بدختی شد .
چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد درسته که اون مدت زیادی نبود که رابطش را انجل شروع کرده بود اما توی همین مدت کم احساس شادی میکرد.
اون زندگی کرده بود ... اما دیگه نه اون حق زندگی هم نداره

‏قسمت تلخ زندگی اینجاست که مجبوری بدون آدمایی که دوستشون داریی ادامه بدیم

به عکسی که روی میز بود خیره شد
‌‌عکسی از اون فرشته
"کاش میشد یه شب لا‌ به لای گریه ها مُرد "
با بغض زمزمه کرد
عکس رو برداشت و با انگشت شستش صورت انجل رو نوازش کرد
"‏هر کسی یه روز به این نتیجه میرسه که هیچکسو نداره مثل من...مثل من انجل کاش میشد یک شب هم تو تصور بغل تو جون بدم "
نتونست اشک هاش رو نگه داره . اون قطره های شیشه ای دونه به دونه روی عکس انجل میریختن و خیسش میکردن

"من کی اینقدر بخاطر ینفر ضعیف شدم که حتی اختیار اشکامم ندارم؟!"
مثل دیوانه ها با خودش و عکس انجل حرف میزد
چشم هاش رو فشار داد و مغزش رو به سمت گذشته هدایت کرد
[Flash back]
"جرعت یا حقیقت؟"
انجل در حال که دونفره با زین داشتن بازی میکردن پرسی.زین دستش رو روی چونش کشید و فکر کرد
"امممم.....جرعت"
زین در حالی که نیشخند میزد پرسید انجل دست زین رو به ارومی نوازش کرد
"برو و به همه ی دنیا بگو چقدر عاشقمی بگو دوستم داری بگو من تنها کسیم که میبوسیش.."
زین لبخند کوچیکی زد
"این کار خیلی ساده ای انجل...خوب بیا جلو"
"قرار نیست دربری"
زین خندید
"بیا جلو ... زود باش"
انجل کمرش رو خم کرد و خودش رو جلو تر برد طوری که صورتش تو یه اینچی صورت زین بود
زین لب هاش رو سمت گوش های انجل برد
"عاشقتم بیبی..."
"هی این قبول نیست"
"اما تو گفتی به تمام دنیا بگم ... خب تمام دنیای من تویی انجل فقط تو"(:///)
انجل لبخند پررنگی زد و لب هاش رو به لب های داغ زین رسوند...

[End of flash back]

"این خاطراتِ لعنتی چه خوب باشن چه بد، در هر دو صورت فکر کردن بهشون پیرت میکنن .. اینو میدونستی انجل"
نفس عمیقی کشید
"من کلا دوتا چیز از این دنیا میخوام، تو و ما (عررر:"()"
از روی مبل بلند شد و به سمت مشروب های روی کانتر رفت یکیشون رو برداشت و مقداریش رو نوشید
"اما این زندگی خیلی بیرحمه"
بطری رو محکم توی دستش فشار داد نمیدونست حال انجل چه طوره(چند روز پیش داشت به فاک میرفت الانم داره با فاک میره خواستم بدونی:/)
بطری رو نصفه خورد .. سیگار نیاز داشت از پاکت سیگار یه نخ سیگار برداشت ... روشنش کرد و لای لب هاش گذاشت
باز هم خاطرات بودن که به سمتش میدوییدن

[Flash back]
"اگر فقط یه بار دیگه سیگار بکشی خودم به فاکت میدم اقای مالیک"
انجل درحالی که سیگار رو از دست زین میکشی با عصبانیت گفت
"باشه...متاسفم عزیزم قول میدم دیگه نزدیکش نشم باشه؟"
زین درحالی که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد گفت
"دفعه ی پیش هم همینو گفتی زین اما باز هم داری میکشی...اصلا به جهنم هرچقدر میخوای بکش تا اخرسر از سرطان ریه بمیری"
انجل پلک زد
"نه صبر کن اشتباه کردم حرفم رو جدی نگیر چون جدی نبودم ...به من قول بده که دیگه نمیکشی"
انجل با صدای ارومی گفت زین سمتش رفت و اون رو توی اغوشش گرفت
"قول میدم عزیزم"
انجل دست هاش رو پشت گردن زین انداخت و خودش رو کمی عقب کشید که بتونه صورت زین رو ببینه .
"افرین پسر خوب"
"با من چیکارکردی که  باعث شده قلبم یه جور دیگه بتپه؟"
زین زمزمه کرد و فقط توی اون لحظه لبخند انجل رو میدید
[End of flash back]
لبخند میزد اما از نوع تلخش
سیگارش رو خاموش کرد

"‏مرور خاطرات وقتی لذت داره که تو بغلم باشی نه وقتی که با سیگارت خلوت کردم."
خسته بود خیلی خیلی خسته بود احساس تنفر داشت اول لز خودش و بعد از اون کله فرفری لعنتی(مای کیوتی وزغ☆~☆)
داشت با خودش حرف میزد به معنی کامل دیوونه شده بود.

به قدری عذاب کشیده بود که دیگه صبرش لبریز شده بود دیگه وقتش بود که قوانین زندگی رو بشکونه
سرش رو بالا گرفت
"اماده ی مرگت باش استایلز"
___________________________________
های گایز
به خاطر اینکه خیلی طول کشید متاسفم 😳
این قسمت کیا از ته دل عر زدن😐😭
اقا الان شاید خیلی هاتون فکر کنید که داستان بیشتر درمورد زین و انجله و قسمت های هری و انجل خیلی کمه خب...زیاد میشه😂
من چقدر دارم در حق جباد بدی میکنم 😭😭😭😭😭😭من رو ببخشی شوهرم😭😭😭😂😭😭😭

خوب برای این پارت میخوام کامنت و ووت هاتون رو ببینم پس خواهش میکنم به فکر منم باشیم 😥
خب تا پارت بعد بای😍😙

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now