37.(اعتراف)

699 76 59
                                    


خب باید اعتراف کنم که
وجودت میتونه آرامش تک تک لحظات زندگیم باشه!

.
.
.
[ادیت نشده]

اب رو به صوراش پاشید و دستش رو روش کشید
به تصویر خودش در اینه نگاه کرد و بعد به شکمش که دیگه کاملا تخت نبود نگاه کرد ...
اون داشت یه مادر میشد
اما نه یه مادر معمولی .... مادری که بچش وارث یکی از قویترین بند های جهان و بزرگترین بوکسر های جهان رو بارداره
خوب این قطعا اون چیزی نبود که همیشه ارزوش رو داشت...
اون همیشه مبخواست زندگی اروم و ساده ای داشته باشه و خوب..این کاملا برعکس اون زندگی ای بود که میخواست
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت

فقط امیدوار بود که هری تا اخر شب همینطور رفتار کنه...
شاید این یکم حالش رو بهتر میکرد
در دستشویی رو باز کرد و خارج شد به ارومی وارد سالن شد
خوب هری داخل سالن نبود...
صدای برخورد ظرف ها رو از طبقه ی بالا شنید
به ارومی پله ها رو پشت سر گذاشت وارد اشپزخونه شد و خوب شاید این صحنه رو توی خواب هم نمیدید
هری..اشپزی‌..هری...اشپزی
نه واقعا نمیشد این دو کلمه رو توی یه جمله قرار داد
"امم کمک میخوای"
هری مقداری سرش رو چرخوند
"نه ... فقط یه گوشه بشینی کافیه"
انجل چشم هاش رو چرخوند
صندلی رو بیرون کشید و روش نشست
"فکر نمیکردم اشپزی بکنی"
هری سرش رو تکون داد و پوزخند زد
"یادته گفتی من هیچی درموردت نمیدونم..حالا نوبت منه تو درمورد من هیچی نمیدونی"
انجل نگاهی به انگشت هاش انداخت
"البته به جز اون شب"
هری اروم زمزمه کرد و انجل خیلی خوب میدونست منظور هری کدوم شبه
همون شبی که هری مست داشت خاطرات تلخ بچگیش رو میگفت

هری دست ار خورد کردن سبزیجات برداشت
"خوب چرا نمیگی"
"چیو"
انجل با تعجب پرسید
"درمورد خودت "
انجل نفس عمیقی کشید
"خوب زندگیم خیلی ساده بود و فکر نکنم نیاز به تعریف باشه"
هری سرش رو تکون داد

"شاید بخوام بدونم زندگی ساده چطوریه مگه نه؟"
انجل لبش رو گاز گرفت
"خوب ما توی سیاتل توی اپارتمان کوچیک ولی دوست‌داشتنی زندگی میکردیم یه خواهر کوچیک تر و یه برادر بزرگتر داشتم که البته اون رو مامانم و بابام از خونه بیرونش کردن"
ابروهاش رو بالا انداخت
"خوب اون گی بود ... ولی من بعضی اوقات پیشش میرفتم چون خیلی خوب با ادم حرف میزد حرف هایی میگفت که ادم باید ازشون درس میگرفت ولی من همش رو بعد اومدن با تو به عمارت عراموش کردم میدونی"
هری نفس عمیقی کشید
"انجل لازم نیست اخر هر حرفت به من اشاره کنی"
انجل لبخند تلخی زد

"میدونی اونم عاشق شده بود ولی عشقش کاملا یه طرفه بود برای همین همیشه از تجربیات خودش میگفت انگار برای منم همشه اینجوری بوده"

قسمت اخر جملش رو اروم تر گفت
"جالبه"
انجل بلند شد
"بهتره بری کنار و بزاری خودم یه چیزی درست کنم چون دارم از گرسنگی میمیرم"
به سمت کانتر رفت و چاقو رو از دست هری گرفت

"تو کی اینقدر جرات پیدا کردی بیب؟"
هری در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود گفت
"خوب از اونجایی که یه بار خودکشی کردم و چندین بار بهم تجاوز شد و الان هم سر و کله ی یه بچه پیدا شده نباید چیز عجیبی باشه"

از پشت هری رد شد و گاز رو روشن کرد
"میدونی اگر اون لعنتی الان توی شکمت نبود همین الان خمت میکردم و به یخت ترین حالت ممکن به فاکت میدادم"

"ببینم تو میتونی فقط یک بار به سکس و اون دیک وحشیت فکر نکنی"
انجل جیغ کشید
هری با تعجب به انجل نگاه کرد
"واقعا باید یه فکری برای رفتارت بکنم بیب"
انجل مواد درون ظرف رو توی ماهیتابه ریخت میخواست مقداری نمک برداره که دستش توسط هری گرفته شد
"شاید من اینطور که تو فکر میکنی نباشم انجل"

دست انجل رو توی دستش گرفت
"قبول دارم که تو هم اسیب دیدی ... میدونم تو هم
سختی کشیدی و همش هم به خاطر من بود البته فقط من نه ولی خوب.."
اه عمیقی کشید
و دوباره به چشم های متعجب انجل خیره شد

"زندگی من ..اصلا نمیتونیم اسمش رو زندگی بزاریم..تو گفتی عمارت من برای تو جهنمه خوب انجل ..میدونی زندگی هم برای من جهنمه الان کسی نمیدونه چند نفر دارن نقشه ی مرگ من رو میکشن یا حتی چند نفر به خاطر من از زندگی خداحافظی کردن پس من چی انجل...شاید ت و لیام تنها کسانی بودین که به چیزی که میبینید توجه نکنین و به چیزی که حس میکنین توجه کنید البته لیام چون از بچگی با من بود این رو میدونست پس ..."(چرا اینقدر زر میزنن😑)

نمیتونست بقیه ی جملش رو ادامه بده همینش هم برای فردی مثل اون زیادی بود با حس دست گرم انجل روی صورتش چشم هاش رو باز کرد انجل دست هاش رو توی مو های نرم هری برد و به ارومی لب هاش رو روی لب های اون مرد گذاشت . هری دست های انجل رو ول کرد و دستهاش رو از شونه تا کمر انجل سر داد و به ارومی باسن انجل رو لمس کرد که باعث شد انجل اه کوچیکی توی دهن هری بکشه

به ارومی از هم جدا شدن
"چرا هیچ موقع جملت رو ادامه نمیدی هری ؟ خواهش میکنم ..فقط یه بار دیگه بهت قول میدم ازت نخوام که اون جمله رو تکرار کنی قسم میخورم فقط میخوام مطمئن بشم اشتباه نمیکنم"

هری سرش رو پایین انداخت یعنی اینقدر ضعیف بود؟اون حتی از زبون اوردن سه کلمه لعنتی وحشت داشت

"هری..باور کن الان میتونی داد بزنی و بگی از من متنفری ... حتی من رو فقط برای لذت خودت نگه داشتی فقط جملت رو ادامه بده خواهش میکنم ".
انجل تقریبا داشت گریه میکرد
مگه میشد هری از اون متنفر باشه؟امکان نداشت
"انجل..تو واقعا نمیتونی اینو بفهمی من.."

"نمیتونی نه؟..هری دیگه از گفتن این جمله خسته شدم هری من زندگی سخت و نااروم با کسی که دوسش دارم رو به زندگی پر از ارامش کنار کسی که هیچ حسی بهش ندارم ترجیح میدم...مگه چه فرقی میکنه هری تو حتی اگر اون کلمات رو به زبون نیاری هم من حسی که به تو دارم تغییر نمیکنه "

انجل با دیدن هری که سکوت کرده بود چشم هاش رو محکم بست و اجازه داد اشک هاش راهشون رو ادامه بدن
سرش رو تکون داد و خواست از سمت دیگه ی اشپزخونه بره که توسط هری متوقف شد
هری سرش رو به گوش انجل نزدیک کرد و بوسه ی نرمی روی گوش انجل گذاشت که انجل لرزید
"نه انجل من دوست ندارم"
انجل چشم هاش رو باز کرد لبخند تلخی زد اما هری محکم تر اون رو در اغوش گرفت

"لعنتی من عاشقت شدم "
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اهههههههه عر عر عر
مرسی بابت کامنت هایی که میزارین کونی ها:")
خیلی دوستون دارم😭😭😭😭
این پارت رو دوست دارم😭😭😭😭
Vote    comment
Bye

Treachery(H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang