42.(داداش بزرگه)

585 64 37
                                    

انجل نگاهی به اطرافش انداخت
افرادی که حتی نمیدونست کین جوری بهش زل زده بودن که انجل احساس کرد داره توسط چشم ها خورده میشه
نگاه کوتاهی به هری کرد
هری دستش رو پشت کمر انجل گذاشت  و اون رو به سمت میز کنار سالن برد
"تو از کجا جنسیت بچه رو میدونستی؟"
انجل پرسید و ابروش رو بالا انداخت
"لیام بهم گفت حداقل یه بار به درد خورد"
انجل اخم کرد
"درمورد اون ایجوری نگو اون قطعا خیلی بهتر از تو هستش"
هری خندید و سرش رو تکون داد
"پرنسس هر چی میخوای بگو ولی نمیزارم امشب شب خودت و هم   من رو با حرفات خراب کنی"

هری یه گیلاس و یه لیوان ابمیوه  از روی سینیه پیشخدمت بود  برداشت
انجل لب هاش رو روی هم فشار داد
"عالیه حالا من شب تو رو خراب میکنم اره؟و ابمیوه؟واقعا؟
هری خندید
"اه پس باید بگم  نگرتن نباش به بهترین شکل ممکن اینکارو میکنم"
انجل گفت و نیشخندی زد

"احساس میکنم وقتی پریود میشی خیلی مهربون تری"
انجل خیلی سریع لیوانش رو سر کشید

میخواست همین الان دیک اون لعنتی رو بکنه
به ادام نگاه کرد که به سمت هری میومد  اون وقتی که به میز اون دو رسید در گوش هری چیزی گفت که باعث هری گیلاسش رو پایین بزاره
"من چند دقیقه ی دیگه میام پرنسس "
"عجله نکن جدی میگم تنهایی خیلی لذت بخش تره "
هری چشم هاش رو چرخوند و خندید و همراه ادام به سمت در رفتن
روی صندلی نشست و دستش رو  زیر چونش گذاشت
به افراد زیادی که توی سالن بودن نگاهی کرد
"میبینم که خیلی داره بهت خوش میگذره"
لیام به شوخی گفت و کنار انجل نشست
"اوه اره واقعا شب عالیی شمردن مهمون ها واقعا سرگرم کنندس"
انجب با یه ذوق فیک گفت

"خوب اون استایل عوضی کجاست"
انجل چشم هاش رو چرخوند
و شونه هاش رو بالا انداخت
"انجل....یکم مهربون باش اون این جشن رو برای تو گرفته "
"واقعا شما دو تا مشکلتون چیه من خیلی هم مهربونم  و باید بگم این مهمونی مسخره برای من نیست برای وارث هری"

لیام سرش رو تکون داد
"خوب ببینم مشکلیه که اگر من چند لحظه تو رو تنها بزارم؟"
انجل لبخندی زد و سرش رو تکون داد
دور شدن لیام رو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
احساس خفگی میکرد بلند شد که شاید بتونه مقداری نفس بکشه در زمانی که داشت به سمت در خروجی میرفت چندین نفر به اون تبریک میگفتن و یا سوال های مسخره میپرسیدن
در رو باز کرد و وارد باغ زیبا ی عمارت شد هوای سرد شب بدنش رو مقداری لرزوند نفس عمیقی کشید

بعد از چند دقیقه برگشت تا دوباره وارد عمارت بشه
اما چشم هایی رو روی خودش احساس کرد برگشت اما هیچ کس جز خودش اونحا نبود
دوباره برگشت و سریع تر به سمت در حرکت کرد
اما دستی روی شونش احساس کرد با جیغ کوتاهی برگشت اما با دیدن ادام دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت
"لعنتی چرا مثل روح اینجا پرسه میزنی"
ادام دستش رو از روی شونه ی انجل برداشت
"بهتره برید داخل هوا سرده"
انجل سرش رو تکون داد
به سمت در رفت و وارد عمارت شد روی صندلی نشست
"خوب...."
انجل نگاهی به کنارش کرد
حتی متوجه نشده بود کی هری اومده بود
هری نفس عمیقی کشید
"اممم...یه لحظه با من میای انجل؟"
انجل یکی از ابرهاش رو بالا انداخت
"خواهش میکنم"
سرش رو تکون داد هری بلند شد و دست انجل رو گرف و به سمت بیرون بردش
"میدونی که من کسی نیستم که با گل و شکلات و گوشواره سوپرایزت کنم ولی شاید بتونم خوشحالت کنم مگه نه؟"

انجل لبش رو گاز گرفت
انجل رو به سمت اتاقی برد
"زود باش در رو باز کن"
انجل با شک به هری نگاه کرد و اروم در اتاق رو باز کرد
اون موقع کامل یخ زد شاید دیگه خون توی بدنش حرکت نداشت
قلبش با دیدن اون لبخند وایستاد

"انجل...."
گوشاش دیگه چیزی نمیشنوید دستش رو از روی دستکیره برداشت قطره اشکی از چشمش چکید
"دن"
شاید دیگه نمیتونست خودش رو توی بغل دن انداخت برادرش تنها برادرش

محکم تر دست هاش رو دور بدن دن پیچید
دن دست هاش رو روی موهای نرم انجل کشید
"شششش...دختر بسه "
انجل خندید و اشکاش رو پاک کرد

"چطوری...."
"خوب منم نمیدونم دقیقا چی شد اومدم ولی بیا الان درباره ی اون فکر نکنیم "
----------------------------
"خوب نمیخوای درباره ی این بچه یکم توضیح بدی"
انجل شونه هاش رو بالا انداخت
"بگیم یه اتفاق"
دن سرش رو تکون داد
"من زیاد از اون یارو خوش نیومد ....البته فکر کنم تو براش مهمی"
"ببین دن بعد از این همه مدت الان جلوی من نشستی واقعا میخوای درباره ی اون حرف بزنی؟"
دن خندید
"راست میگی"
"معلومه که راست میگم"

دن دستش رو روی شونه ی انجل گذاشت
"وقتی اون موقع اونطوری به من زنگ زدی واقعا دیوونه شدم البته هنوزم هستم اون روز چی شده بود"
انجل به کفش هاش نگاه کرد
"خوب اتفاق زیاد مهمی نبود"

"باورم نمیشه اون مرتیکه ی عوضی همچین کاری باهات کرد"
انجل نگاه کوتاهی به دن کرد
"من خیلی وقته که زین رو فراموش کردم لازم نیست زیاد دروردش حرف بزنیم"
دن کمی به انجل نزدیک تر شد و بار دیگه اون رو توی اغوشش گرفت
انجل هم سرش رو روی شونه ی دن گذاشت
خدا میدونه چقدر دلش برای دادش بزرگه تنگ شده بود
اره دن گی بود و انجل اصلا از این موضوع ناراحت نبود داداشش تنها الگوی زندگیش بود این در حالی بود که مادر پدر انجل نمیخواستن اون زیاد ب دن نزدیک بشه انگار نه انگار که دارن درمورد پسر خودشون حرف میزنن

اون درس زندگی رو از برادرش یاد گرفته بود
اما هیچ وقت متوجه ی چشم های خیس هری نشده بود چشم هایی که از تنهایی میبارید

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هری:خوب میدونم الان همه مژخواین کله ی نویسنده ی عزیز یعنی صصه یا همون صنم رو بکنین
ولی به خدا بچه ی مظلومیه 😐😂

با اینکه امتحان علوم داره اپ کرد
پس براش دست بزنین🤓👏
  گفتم دست بزنین جنده ها😐

خلاصه که ایشون خیلی شرمنده بود نتونست بیاد حرف بزنه گفتم بیام جای اون حرف بزنم
vote
comment
bye
-sasa

Treachery(H.S)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora