21.(خسته)

761 76 12
                                    

I would take every risk to be with you.

من تمام خطرها برای رسیدن به تو میپذیرم.

.
.
.

♧[ادیت نشده!!]♧
"من میخوام بشناسمت هری میخوام بدونم چه
اتفاقی برات افتاده"
هری با تعجب به انجل نگاه کرد
اون چطور همچین چیزی ازش پرسیده بود؟
حتی فکر کردن به اون اتفاقات باعث‌ میشد که همه جا رو به رنگ خون ببینه ولی نمیخواست به انجل اسیب برسونه پس خیلی زود پاشد و لباسش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت و انجل رو با یه مغز بهم ریخته تنها گذاشت خیلی سریع از عمارت بیرون رفت و به سوال های لیام و بقیه هیچ اهیتی نداد اون خاطرات لعنتی همیشه کنارش بودن ...
*********
چیزی طول نکشید که خودش رو توی باری که همیشه میرفت پیدا کرد
"واو استایلز خوشحالم میبینمت...ببینم چی میخوری؟"
به دختر قد کوتاهی که مسئول بار بود نگاه کرد همیشه اونو اینجا میدید و فکر میکرد که حتی یه بار به فاکش داده بود
"وودکا"
دختر سرش رو تکون داد و چند دقیقه ی دیگه لیوان کوچیک رو جلوی هری گذاشت
دستش روسمت لیوان بر  و انگشت های بلندش رو روش کشید
یک نفس همش رو س  کشید و لیوان روی میز کوبید
"یکی دیگه"
اون دختر خندید توی فقط چند دقیقه اون حتی نمیدونست داره چندمین لیوانش رو سر میکشه
"انگار استایلز معروف روز زیاد خوبی نداشته ..هوممم؟"
نگاهی به دختر انداخت
"به جای حرف زدن یه لیوان دیگه حاضر کن"
"یکی دیگه؟واقعا؟"
هری نگاهش رو به دختر داد
"باشه باشه متاسفم "
بعد از خوردن سه تا لیوان دیگه هیچی احساس نمیکرد به سختی بلند شد خبری از اون دختره نبود پس به سمت خروجی رفت سوار ماشین شد
با سرعت بالا راندگی میکرد
قطعا اگر خیابونا خالی نبودن الا مرده بود
بالاخره به عمارت رسید

"هری تو حالت خوبه لعنتی ؟ واقعا الان وقته مست کردنه هری واقعا..."
"فقط خفه شو و از راهم برو کنار"
داشت میفتاد که لیام گرفتش ولی بازوش رو از دستش کشید و سمت اتاق اون رفت
در رو باز کرد و به دختری که به ارومی روی تخت خوابیده بود نگاه کرد سمتش رفت اما اون چشماش رو باز کرد و با تعجب به اون نگاه کرد
"هری؟"
خندید و کنارش روی تخت نشست
مثل دیوونه ها میخندید
"تو ..تو..مست کردی؟"(نه اصلا مست چیه😐)
"نه من فقط یکم خوردم"
هری دستش رو روی بازو های انجل گذاشت
"میدونی بیبی همه مثل تو در ارامش بزرگ نشدن"
انجل با صورت هری نگاه دقیقی کرد اون دیگه نمیخندید فقط یه لبخند تلخ روی لب هاش بود

"وقتی تو شش سالت بود قطعا توی دستت عروسک های مختلف میزاشتن و بهت رقص ... اواز ... بازی و کلی چیز دیگه یاد میدادن اما به من....چیزیایی که توی دست من میزاشتن انواع اسلحه و چاقو بود به من کشتن و سنگدل بودن رو یاد دادن "
انجل اب دهنش رو قورت داد و یکم صافتر نشست بالاخره هری داشت حرف میزد
"منو توی اون سن مجبور کردن که مادرم رو بکشم "
انجل با وحشت به هری نگاه کرد دست های لرزونش رو ست دست هری برد
"چطور این اتفاق افتاد؟"
هری دیگه احساس مستی نمیکر مرور خاطرات اون رو هشیار کرده بو اما داشت حرف میزد

"پدر من رئیس یکی از بزرگ ترین بند قاچاق بود ولی اون یه اشتباه خیلی بزرگ انجام دد..میدونی اون چی بود؟"
به انجل نگاه کرد
"اون عاشق شد...عاشق زن فقیری که توی پایین ترین نقطه ی شهر زندگی میکرد و همین موضوع هم اونو نابود کرد "

به دستاش نگاه کرد

"من یه عموی هرزه داشتم درسته که اونم یکی از اعضای پررنگ بند بود ولی همیشه میخواست جای پدرم باشه"

انجل هیچ وقت هری رو این شکلی ندیده بود اونقدر ضعیف که باعث ترسش میشد

"زیاد جزئیات رو نمیگم فقط اینو بگم که اون از من استفاده کرد ... یه روز من رو به زور به سیاهچال برد و من مادرم رو دیدم که به صندلی بسته شده بود و صورتش خونالود بود"

صورتش رو مقداری جمع کرد انگار که دوباره اون صحنه رو دیده 
"اون تیغ رو گذاشت کنار گردنم و یه اسلحه داد دستم صدای مادرم رو میشنیدم که داد میزد منو بکش ولی نزار به تو اسیب برسونم"
"تو ... همینجوری کشتیش؟"
انجل خیلی اروم پرسید
هری سرش رو تکون داد درد داشت خیلی درد داشت
"پدرت چی؟(دختره ی جنده چرا بچم رو یاد دوران طفولیت میندازی😑)
"اونم قبل از مادرم خودش کشت ... اون میخواست من هم زجر بکشم که موفق هم شد
دوسال یعد خودش هم مرد و کسی جز من که فقط هشت سال داشتم نمونده بود..من توی همون سن بوکس رو یاد گرفتم و زندگی سیاهم رو تاریک تر کردم ولی تو انجل.."
به چشم های انجل زل زد و باعث شد انجل متوجه ی قرمزی چشمای اون بشه
اون..اون داشت گریه میکرد؟
"از موقع ای که تو اومدی زندگیم روشن شده ولی باید بهت بگم که من از نور و روشنی متنفرم...ولی نمیتونم این نور رو از زندگیم دور کنم ... "
چشم های انجل خیس بود منظور هری رو کامل نفمیده بود ولی هر چی بود حس خوبی بهش داده بود

سرش رو روی سینه ی انجل گذاشت
انجل با تعجب به اون نگاه کرد اما بعد از چند دقیقه دستاش  رو روی موهای فر و بلند هری گذاشت بعد از فقط چند مین هری خوابیده بود
حسی که الان داشت رو هیچ وقت نداشت حتی زمانی که این کار رو با زین میکرد این یه حس عجیب بود
اون با شنیدن گذشته هری فهمیده بود که همه ی سختی ها وتلخی های زندگیش مثل یه ماسک صورتش رو پوشونده بودن هری اون چیزی که همه فکر میکنن نیست اون فقط خیلی خستست....
__________________________________
بمیرم برای هریییم😭😭
اقا یهچیزی بگم
از این به بعد فقط درتی مینویسم😂😂
جدی میگم تعداد کامنت ها توی پارت پیش خیلی خوب بود😐😂

اره پس حالا بچه های خوبی باشید و ووت و کامنت یادتون نره♡♡♡
افرین
بای:")

Treachery(H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang