د.ا.ن زین
لعنتی . از این زندگی متنفرم . ولی نباید اجازه بدم که انجل از اتفاق هایی که بین من و هری افتاد چیزی بفهمه.من عاشقشم و اجازه نمیدم هری به این راحتیا اون رو از من بگیره.
به بدن ظریفش نگاه کردم که روی تخت خوابیده بود مو هاش روی بالش پخش شده بود . اون خیلی سکسیه حتی تو خواب.
از خونه بیرون اومدم تا برم پیش اون مادر فاکر . بعد از ده مین به اون بار رسیدم. داخل بار رفتم . میدونم اگه انجل بدونه من اینجام حتما خیلی ناراحت بشه ولی این به خاطر خودشه و اینکه الان ساعت ۴ صبحه ولی اینجا پر ادم های مسته.
بالاخره تونستم پیداش کنم اون روی یه صندلی کنار بار نشسته بود و یه هرزه داشت خودش رو به هری میمالوند. با قدم های محکم سمتش رفتم اون وقتی متوجه ی من شد نیشخند زد و به اون جنده اشاره کرد که بره.
"سلام زین خوشحالم که دوباره میبینمت"
هری داد زد . از صداش معلوم بود که مسته
"بهتره به جای اینکه اینقدر اون دهن فاکی تو باز کنی پیشنهادتو بگی."
حالم اصلا خوب نیست و کف دستام عرق کرده.
"خوب باشه. "
اون دستاش رو به هم کوبید و یکم از ودکاش نوشید.
"من یه نظر دارم ماه بعد مسابقه ای بین من و تو هست درسته؟"
"خوب؟"
"انجل...."
"اسم اون رو به زبون نیار"
با عصبانیت داد زدم
"باشه.باشه.ولی اگه اون مسابقه رو تو ببری میتونی به زندگیت ادامه بدی..اما اگه من برنده بشم'
اون بایه نیشخند به من نگاه کرد
"انجل برای من میشه"
دیگه نتونستم تحمل کنم و به سمتش حمله کردم.اما اون مثل دیوونه ها خندید.
"اروم باش زین تو باید این کار رو انجام بدی وگرنه باید خواهرت خداحافظی کنی"
لعنتی من بیشتر از ۲ ساله که خواهرم (دنیا) رو ندیدم. اما با این حال نمیخوام به اون اسیبی برسه .
"خفه شو عوضی "
"زود باش زین تصمیمت رو بگیر"
واقعا بین دو راهی مونده بودم .
ازش فاصله گرفتم
"باشه ...."د.ا.ن انجل
الان ساعت ۹ صبحه ولی خبری از زین نیست . صدای زنگ در اومد .درو باز کردم و اون با یه صورت خندون داشت به من نگاه میکرد و توی دستش پر از کیسه بود
"هی بیبی..خیلی دیر کردم؟"
اون وارد خونه شد و کیسه ها رو گذاشت روی میز.
"صبح دیدم وسایل کافی برای یه صبحانه ی خوب نداریم و منم رفتم و یکم خرید کردم"
اون جلو اومد و لپم رو بوسید.اما یه چیزی اینجا درست نیست درسته که روی لب هاش لبخند هست ولی چشماش یه چیز دیگه میگن.
اون جلو اومد و لب هاش رو روی لب هام گذاشت زبونش رو به لب پایینم میکشید دهنم رو باز کردم و به زبدنش اجازه ی ورود دادم.زین زبونش رو خیلی منظم روی زبونم میکشید.
حتی بوسش هم با همیش فرق داشت انگار این اخرین باریه که داره منو میبوسه...
"انجل من از فردا شاید خیلی دیر بیام خونه"
"امم ... خب باشه ولی چرا"
با کنجکاوی بهش خیره شدم
"باید تمرین کنم"
با اخم بهش نگاه کردم . میدونستم داره درباره ی بوکس حرف میزنه
"باشه..."
"خب این ماری کجاست برو صداش کن معدم داره سوراخ میشه"
به سمت پله ها حرکت کردم یه اتفاقی افتاده . اون خیلی عجیب داره رفتار میکنه.
وارد اتاق ماری شدم اون مثل همیشه بالشش رو بغل کرده بود و خوابیده بود اروم تکونش دادم.
"ماری ...ماری بیدار شو"
اروم چشمای قهوه ایش رو باز کرد
بعد از نیم ساعت بالاخره تونستم ماری رو ببرم پایین ما در ارامش صبحانه خوردیم .
زین خیلی زود از خونه بیرون رفت و گفت که میخواد تمرین کنه .
خب اون داره خیلی سخت میگیره اون تا بحال توی مسابقه های زیادی بوده . قبول دارم هری واقعا رقیب خیلی قوی هستش ولی ...
نمیدونم شاید واقعا یه اتفاقی بینشون افتاده.با صدای ماری به خودم اومدم
"هی انجل کجایی؟"
"همینجام"
اههه زین چی توی ذهنت هست...یک ماه بعد...
د.ا.ن. انجل
الا یک ماه گذشته و من توی این دو ماه اصلا زین رو ندیدم ما فقط چند بار به هم زنگ زدیم و با هم حرف زدیم . ما توی این مدت هیچ رابطه ای هم نداشتیم واقعا خیلی میترسم.ماری توی این مدت باهام حرف میزد و ارومم میکرد . ولی فردا مسابقه بود و نمیدونم چرا ولی حس خیلی بدی به فردا دارم...
د.ا.ن.زین
اخرین مشت رو به کیسه ی بکس زدم و رفتم و روی صندلی نشستم و یکم اب خوردم.
من باید فردا اون مادر فاکر رو بکشم من نمیزارم اون عوضی انجل رو ازم بگیره اما همه چی به فردا بستگی داره ...
من میخوام امروز پیش انجل برم باید حسش کنم ببوسمش میخوام زیرم ناله کنه میخوام خوشحالش کنم. دلم براش تنگ شده وسایلم رو جمع کردم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که دستی روی شونم حس کردم برگشتم و لعنتی چرا باید همیشه قیافش جلوی چشمام باشه .
"هی زین چهطوری مرد بهتره اون فرشته کوچولو رو برام اماده کنی"
"بهتره خفه شی تو نمیتونی اونو از من بگیری"
"خواهیم دید "
اون با یه نیشخند کثیف از کنارم رد شد و رفت نمیتونم دروغ بگم واقعا استرس دارم...
______________________________________سلوم:)
دوستان خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم
نظرتون درباره ی نقش زین و هری و انجل(کندیس) چیه ؟؟؟؟خیلی ازتون ممنونم ❤
نظر و ووت فراموش نشه
ESTÁS LEYENDO
Treachery(H.S)
Fanfic+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_