"ان..انجل؟"
لیام با ترس به بدن بی جون انجل نگاه کرد
به سمتش دوید و کنارش زانو زد
دستش رو روی نبض ضعیف انجل گذاشت
"هنوز زندست...زود باش به اون دکتر زنگ بزن"
لیام خیلی سریع به گریس گفت
گریس از اتاق بیرون دوید تا دکتر خبر کنهلیام انجل رو از بلند کرد سمت اتاقی که داخلش بیشتر وسایل پزشکی وجود داشت برد
هری به یه اتاق با امکانات پزشکی توی خونش قطعا نیاز داشتانجل رو روی تخت خوابوند
"لعنتی انجل تو چه غلطی کردی"
لیام داد زد و دستش رو روی صورتش کشید
"خواهش میکنم زنده بمون انجل...پس این دکتر فاکی کجاست"دست های انجل خیلی سرد بودن و نبضش هر ثانیه اروم تر میشد
بالاخره دکتر اومد
"اقای چین خواهش میکنم بیرون منتظر باشید"
نگاهی به انجل کرد و از اتاق بیرون رفتفقط نمیدونست که الان هری قرار بود چطوری بکشتش...
***********
هری با خشم گلدون رو روی زمین پرت کرد"توی لعنتی یه بار هم نتونستی کارت رو درست انجام بدی "
لیام مثل یه پاپی ترسیده بود که دمش زیر پنچه های بیرهمه ی شیر گیر کرده باشه"هری گوش کن اون رفت ..."
"هیچ توضیحی نمیخوام لیام ... باید خیلی خوشحال باشی که اون نمرد وگرنه حق مرگ رو هم از تو فاکر میگرفتم"درسته که هری میدونست لیام هیچ تقصیری نداره ولی تنها کسی که میتونست خشمش رو روش خالی کنه لیام بود..مثل همیشه
دستش رو توی موهاش برد و اون ها رو کشید
"حالا مثل ادم تعریف کن که چیشد"لیام اب دهنش رو قورت داد
"خوب...اون خوب بود ولی وقتی عصر دیدمش ... یکم عجیب بود وقتی ازش پرسیدم چیشده کلی چرت و پرت تحویلم داد ... بعد خواست که توی اتاق تنها باشه و..."
اما قبل از اینکه حرفش ر تموم کنه هری از اتاق بیرون رفت
دیگه داشت از فکر خودش مطمئن میشد ...
هری واقعا عاشق انجل شده بود فقط نمیخواست این رو قبول کنه...
***********
هری روی صندلی کنار تخت نشست و به فرشته ای که روی تخت با ارامش خوابیده بود نگاه کرد"نمیدونستم تا این حد از من متنفری که بخوای خودت رو بکشی بیب...ولی تو اگه از من تنفر داشتی میتونستی زودتر خودت رو بکشی پس زمانی که بیدار شدی همه چیز رو بهم میگی بیبی"
خندید و به بدنش رو به سمت جلو خم کرد
"اوه انجل تو دیوونه ای "بلند شد دیگه نمیتونست اونجا بشینه ... احساس میکرد هر چقدر به این دختر نزدیک میشه اونقدر بیشتر به سمتش کشیده میشه
***********
سیاهی...تاریکی...درد....خون...
تنها چیز هایی که احساس میکرد
میدوید ولی به جایی نمیرسید
انگار یکی از دنده ی چپ بیدار شده...تو لبخند زیبایی داری عزیزم
احساس میکنم دارم تو چشمات غرق میشم
عاشقتم....خیلی دوست دارم
و همه چیز توی یه جفت چشم کاراملی بود
اما وقتی چشماش رو باز کرد همه جا سبز بودمن با دست های خودم مادرم رو کشتم...
تو بدن فوق العاده ای داری بیبی...
تو فقط برای منی...
**************
چشم هاش رو به ارومی باز کرد سوزش وحشتناکی توی مچ دستش احساس میکرد
صدای دستگاه ها توی سرش میپیچید
صدای باز شدن در رو شنید ولی خسته تر از اونی بود که بخواد ببینه کیه"انجل...اوه تو بیدار شدی..بالاخره.."
چشم هاش رو به صورت خوشحال لیام دوخت
اما توان لبخند زدن نداشت
به انجل نزدیک شد
و کنارش نشست"توی لعنتی ... سرگرمی بهتری به جز کشتن خودت پیدا نکردی...انجل اگر گریس تو رو پیدا نمی..."
"کاش پیدا نمیکرد "
با شنیدن صدای بغض الود انجل دوباره نگاهش به صورت انجل برگشت"انجل..."
"میشه بری بیرون "
تقریبا داشت گریه میکرد
"باشه من میرم ولی دکتر برای ...""لازم نیست فقط برو"
ایندفعه بلند تر گفت
لیام اه کشید و از اتاق بیرون رفتدکتر رو خبر کرد .. قطعا قرار نبود به دوستش گوش کنه
انجل خودکشی کرده بود و قطعا اگر نفهمه چرا اینکارو کرده اون باز هم این کار رو تکرار میکنه
ولی الان نمیتونستدرسته که اون چندین خودکشی رو جلوی چشم خودش دیده
اما انجل بعد از هری تنها دوستی بود که باهاش خوب بودفقط امیدوار بود که لویی هیچ گندی نزده باشه
*********
"پس بیبی من بیدار شده"
انجل خودش رو روی تخت بالا کشید
هری جلو اومد
"خوب پرنسس...چی اینقدر ناراحتت کرده"
انجل نگاهی به هری انداخت
"چیزی ناراحتم نکرده بود...فقط از زندگی خسته شدم"
هری نفس عمیقی کشید
"تو هیچی از خستگی نمیدونی انجل...تو میخواستی واقعا بمیری ... روشه سادیه...ولی میدونی من هر روز میمیرم انجل تو خاطرات خوب توی قلبت داری..ولی منه لعنتی حتی معنی این دو کلمه رو هم نمیدونم...ولی خودم رو نکشتم و گذاشتم زندگی به کشتنم ادامه بده..."
انجل بزاق دهنش رو قورت داد"خواهش میکنم این حرف ها رو به من نگو "
زمزمه کرد
هری نگاهی به اون انداخت
"نزار فکر کنم که برات ارزش دارم..."
"چرا فکر میکنی برام ارزش نداری بیب"
نفس عمیقی کشید
"چیزی که دارم میبینم رو میگم"
لبخند تلخی زد
هری(چرا همش عری مینویسم😐🎈) بلند شد
"بهتره استراحت کنی"
به سردی زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت
توی راهرو لویی رو دید
"واو سلام استایلز نمیدونستم برگشتی"
"اره برگشتم "
نگاه کوتاهی به پسر مرموز رو به روش انداخت
و ازش دور شد
اما چرا اون نیشخند لعنتی لویی رو ندید؟_________________________________
واقعا چیزی ندارم بگم😐🎈
کونی ها😐🎈
توسط شما از هر چی ووت هست حالم بهم میخوره😐🎈
ولی من شما رو هنوزم دوست دارم😍🎈
خوب
Vote
Comment
Bye gues😍🎈😍🎈
YOU ARE READING
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_