9.(زمان)

1.3K 83 4
                                    

د.ا.ن.انجل
به ساعت خیره شدم ثانیه ها ... دقیقه ها....ساعت ها و روز ها دارن با هم مسابقه میدن میچرخن ،میچرخن و میچرخن
مثل زندگی من ....
در فکر بودم که در با صدای وحشتناکی باز شد . و هری مست وارد اتاق شد. از ترس از روی تخت پریدم . اون خندید بوی الکل توی اتاق پر شده.
"چرا هیچ کدوم از اون جنده ها مثل تو نیستن؟"
زبونم بند اومده و میتونم خیسی عرق رو روی کف دستم احساس کنم
اومد جلو و دستش رو روی بدنم کشی و لباش رو به پوست گردنم چسبوند.
"هیچ کدوم بدنی به زیبایی تو ندارن"
دوباره دارم گریه میکنم ...مثل همیشه.
دستش رو روی سینه هام کشید که باعث شد نفسم بریده بشه.
"هیچ کدوم این سینه ها رو ندارن"
اون گاز محکمی از گردنم گرفت که باعث شد بپرم و خیلی بلند ناله کنم.
اون نیشخند زد و منو روی تخت پر کرد و روم خیمه زد .
لبام رو وحشیانه میبوسید . دست سردش رو روی پوست گرم شکمم کشید. به زور زبونش رو وارد دهنم کرد و زبونش توی دهنم میچرخوند و روی زبونم میکشید . دیگه داشت حالم بد میشد دستام رو روی سینش گذاشتم و خواستم هلش بدم ولی اون حتی یه تکون کوچیک هم نخورد .
تا لبام رو ول کرد پرسیدم
"چرا اینقدر اذیتم میکنی ؟"
با داد ازش پرسیدم
"نگران نباش بیبی قول میدم خیلی لذت ببری"
دستش رو برد پشتم و سوتینم رو باز کرد
دستم رو برد بالا ی سرم و با دست ازادش نوک سینم رو میمالید و اون یکی سینم رو داخل دهنش برد
از درد جیغ زدم ولی نتونستم جلوی لذتی که درون بدنم به وجود اومد رو بگیرم.
اون دستش رو سمت شورت توری بورد و اروم درش اورد خواستم جلوش رو بگیرم اما اون محکم دستام رو گرفته بود اون دستش رو لای پاهام برد و روم کشید که باعث شد اه بکشم.
"اوه بیبی نمیدونی وقتی تو اینجوری ناله میکنی ددی چقدر سفت میشه"
اون دوتا از انگشتاش رو داخلم کرد و خیلی سریع اونارو تکون میداد.
ناله هام به جیغ تبدیل شده بود .
ذهنم خالیه نمیتونم به چیزی فکر کنم . چیزی طول نکشید که هری لباساش رو دراورد . دیگه گریه نمیکنم . شاید واقعا سرنوشتم اینه ... با درد وحشتناکی که توسط دیک هری و ضربه های سریعش به وجود اومد جیغ بلندی کشیدم.
"اه ... بیبی تو حس .. عالی داری لعنتی تو واقعا تنگی.."
درد دارم خیلی درد دارم. چیزی طول نکشید که هر دو اومدیم .
هری خودش رو کنارم پرت کرد و بغلم کرد . چند دقیقه طول کشید که بتونم نفس بکشم سعی کردم خودم رو ازش دور کنم‌ اما اون منو محکم گرفت . نه دیگه بسه دیگه نمیتونم تحمل کنم.
"شما از جون من چی میخواین؟چرا فقط فکر خودتونین ؟ تو و زین من رو فقط به عنوان یه اسباب بازی برای لذت خودتون میبینید.
پس زندگی من چی؟من حق زندگی ندارم"
با گریه و داد گفتم هری من نگاه کرد و بعد با صدای بلند قهقهه زد . با نفرت بهش نگاه کردم بعد از اینکه خندش تموم شد رو بهم کرد
"بیبی تا زمانی که من میتونم از تو لذت ببرم چرا باید به فکر زندگی تو باشم
نگران نباش تو هم عادت میکنی طوری که برای به فاک دادنت بهم التماس میکنی"
نمیتونم خودم رو کنترل کنم . اون حق نداره ...
من چیکار کردم؟ من بهش سیلی زدم هری سرش رو برگردوند و مچ دستم رو توی دستش گرفت و باعث شد صورتم جمع بشه
"تو...."
صورتم رو بالا اوردم و با چشمای خیسم بهش نگاه کردم . دیگه هیچ حرفی نزد و فقط به چشمام خیره شده بود .
"من..من متاسفم خواهش میکنم .. خواهش میکنم دوباره تنبیهم نکن خواهش میکمنم"
با گریه زمزمه کردم
دستش رو روی گونم احساس کردم
اون صورتم رو اورد بالا و دوباره منو بوسی اما این بوسه مثل بوسه های قبلی نبود ... این یه بوسه ی اروم و شیرین بود اما برای من تلخ ترین بوسه بود...
********
چشمام رو به زور باز کردم روی تخت نشستم صبر کن ... اینجا اتاق من نیست .
"بالاخره بیدار شدی بیبی"
به هری نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم .
"من اینجا چیکار میکنم؟"
اروم پرسیدم
"از این به بعد تو اتاق من میمونی"
تک خنده ای کردم و بهش نگاه کردم
"یعنی تو میخوای یه هرزه رو تو اتاقت نگهداری؟"
"شاید"
ا ون با پوزخند گفت
"برو و دوش بگیر بعد اتاق رو جمع کن و بیا پایین و یه چیزی بخور"
جوابی ندادم
"فهمیدی؟"
اون با صدای بلندی پرسی که باعث شد بپرم
"بله"
"حرفت رو کامل بزن انجل"
اب دهنم رو قورت دادم
"بله ددی"
"خوبه"
اون گفت و از اتاق بیرون رفت
سعی کردم با نگاه کردن به اتاق از فکر اینکه چقدر بدبختم دور شم.
به اتاق نگاهی کردم تقریبا سه برابر اتاق قبلیم بود.ست مشکی،توسی و ابی داشت. از اینکه مجبورم کنار اون بمونم متنفرم ولی دیگه نمیخوام گریه کنم . نمیخوام اون فکر کنه که خیلی ضعیفم و اون میتونه هر زمانی که خواست ازم استفاده کنه.
از روی تخت پاشدم . رفتم و دوش گرفتم و وقتی برگشتم دیدم لباسام روی تخته حتما گریس گذاشته .
ست صورتی و جوراب های شیری ساق بلندم رو پوشیدم.
احساس کردم معدم داره از گشنگی سوراخ میشه.
درو باز کردم . وارد اشپزخونه شدم
گریس رو دیدم که پشتش به منه و داده یه کاری انجام میده
"گریس؟"
اون پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت
"اوه انجل ترسیدم"
با بیحالی لبخند زدم.
اون برام نون تست کرد و داد بهم تست ها رو تموم کردم و ازش تشکر کردم
"ببینم حبه اینجا عادت کردی؟"
اون با مهربونی و نگرانی پرسید
"چطور میتونم به جایی که از جهنم برام عذاب اور تره عادت کنم"
و لبخند تلخی زدم
"میدونم ... اقای استایلز خیلی.."
"عوضی"
حرفش رو کامل کردم
"خوب نه . اون بچگی سختی داشته ..."
"این به من هیچ ربطی نداره"
اون سرش رو تکون داد من به سمت اتاق جدید رفتم و سعی کردم به دستور هری عمل کنم از این متنفرم که مجبورم میکنه ددی صداش کنم یا صبر کنید حرفم رو اصلاح کنم من از همه چیز اون متنفرم.
بعد از نیم ساعت اتاق رو کامل جمع کردم البته اصلا بهم ریخته نبود . من فقط زیادی تو فکر بودم.
شاید بتونم با عذابی که اینجا میکشم زین رو کامل فراموش کنم.
اما کاشکی میتونستم ببینمش
______________________________________
سلام

نمیخوام غر بزنم و بگم داستان من عالیه و فلان ولی بچه ها وضعیت کامنت و ووت وحشتناک پایین اومده
اگر وضعیت ووت ها همینجوری باشه مجبور میشم داستان رو ول کنن😢
خواهش میکنم حمایتم کنید🌸
خیلی دوستون دارم و بایی😘

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now