When every where was dark
I saw the color of your loveوقتی همه جا تیره و تار بود
من رنگ عشقت رو دیدم.
.
."باید از این عمارت بریم"
هری در حالی که به گوشی خیره شده بود گفت
"چی؟چرا ولی چرا اینقدر..."
"انجل خواهش میکنم سوال نپرس ما واقعا باید بریمهر چه زود تر "
هری بین حرف انجل پرید
"اما.."
"انجل"
هری با تن بلند تری گفت
انجل سرش تکون داد
"باشه.. دارم میرم""نیازی به جمع کردن لباس نیست اونجا همه چیز آماده شده"
انجل ابروش رو بالا انداخت"میشه فقط بگی کدوم گوری داریم میریم هری؟"
"سیدنی"
انجل با چشم های گرد به هری خیره شد
"ما الان داریم مثل جن زده ها میریم استرالیا ؟"
"انجل میشه دهنت رو ببندی .. تا یه ساعت دیگه دیگه این عمارت رو نمیبینی"انجل چشم هاش رو چرخوند از اتاق بیرون رفت
هری به پشتی صندلی تکیه داد
انجل نباید از وجود این مرد با خبر میشد هری نمیخواست اون بی خودی نگران بشه و یا تو کار های هری دخالت کنه
در واقع هری هیچی از اون مرد پیدا نکرده بود
نه یه اسم
نه ی عکس
هیچی..
نفسش رو بیرون داد
اون فقط میخواست از نیویورک دور باشه و خوب اون ها برای مدتی به سیدنی میرن تا مطمئن بشه اون نمیتونه به انجل و دین آسیب برسونهتوی این مدت هم دنبال این مرد میگرده
بلند شد
همون اتفاق افتاد اون به خاطر قلبش داره کار هاش رو عقب می ندازه
آهی کشید و سرش رو تکون داداز اتاق بیرون اومد
باید هرچه زودتر از این شهر لعنتی میرفتن بیرون
****************
"بله قربان اونا امشب قراره از نیویورک خارج بشن"
مرد خندید
"اون استایلز باید مراقب نگهباناش باشه "
نیشخند زد
"اون فقط داره کار رو برای خودش پیچیده تر میکنه"
***************انجل دین رو بغل کرد
"یعنی میخوایم از اینجا بریم؟"
دین به آرومی پرسید
"اوهوم"
انجل از اتاق بیرون رفت
"قول میدم اونجا خیلی بهتر از اینجاست"
دین سرش رو تکون داد"انجل باید به پشت بوم بریم از اونجا با جت شخصی هری تا استرالیا میریم فقط ..."
گوشی انجل رو از جیبش درآورد
"نباید از گوشی استفاده کنی"
"میشه حداقل بگی داریم کجا میریم؟"
انجل با تن صدای پایین تری گفت
"سیدنی"
انجل چشم هاش رو چرخاند
"لعنتی چرا داریم میریم "
"آه خیلی حرف میزنی الان دیر میشه"
دین رو از انجل گرفت
و به سمت پشت بوم رفت
و انجل هم با یه چشم غره پشت سر اون حرکت کردبه سمت پشت بوم رفتن
بارون وحشتناکی میبارید
هری مشغول حرف زدن با یکی از نگهبان ها بود و کاملا خیس شده بود"چرا به اون عوضی زل زدی بشین...لعنتی این بارون چرا باید الان شروع میشد "
انجل داخل جت نشست
لیام سمت هری رفت
"خوشحالم که پیشنهادم رو قبول کردی پسر"
"حتی حرفشم نزدن پین من الان حس ترسویی رو دارم که به خاطر زنده بودن داره فرار میکنه"
لیام سرش رو تکون داد و موهاش که به خاطر بارون خیس شده بودن رو عقب داد"هر جور دوست داری فکر کن "
اره لیام بود که هری رو مجبور به این کار کرده بود
FLASH BACK 》
"مایکل بهت چی گفت؟"
لیام پرسید و به هری خیره شد
"بعد این همه مدت تونست بودم به یه چیزایی برسم ... یه خرابه با کلی برگه و... جالبه بدونی اون خرابه سوخت میفهمی؟تنها چیزی که میتونستم حداقل اسمش رو و یا حتی قیافه رو بفهمم ولی چی شد زیر شعله های آتش خاکستر شد"
نفس عمیقی کشید
"من حتی نمیدونم اون کیه ... حتی مطمئن نیستم که مرد باشه"
هری دستش رو روی میز گذاشت
لیام سرش رو تکون داد
"اگر از نیویورک دور بشین چی؟"
هری نگاه کوتاهی به لیام انداخت"تو داری میگی مثل یه احمق فرار کنم؟"
"نه تو فرار نمیکنی ... تو فقط انجل و دین رو از اینجا دور میکنی تا مطمئن شی حالشون خوبه و بعد میتونی خیلی راحت دنبال اون حرومزاده بگردی"هری بدون گفتن حرفی از اتاق خارج شد
"یا مسیح هیچ کس رو با یه مادرجنده ی فاکر زیر یک سقف قرار نده"
آروم زیر لب گفت
شاید آخرسر خودش اون دراز رو میکشت|End of FLASH BACK |
"توی این بارون میتونیم بریم؟"
لیام پرسید
"میریم""ولی اول شما میرید"
هری به حماس اضافه کرد
"چی؟پس تو چی؟"
"من بعد از شما میایم اگر هدف اون عضوی من باشم یعنی با بودن من با شما همتون ممکنه آسیب ببینید "
"خوب حداقل منم باهات بیام"
"نیازی نیست تو با انجل برو و قسم و قسم می خورم اگر اتفاقی بی افته از چشم ت میبینم پینلیام چشم هاش رو چرخاند
"تا چند دقیقه ی دیگه باید حرکت کنید"
لیام نگاهی به مایکل که پشت هری بود انداخت
"حداقل این سن رو با خودت ببر "
مایکل نگاه بدی به لیام انداخت
"سگ؟"
"بهتره بری پین"
هری نگاهی به انجل که مشغول حرف زدن با دین بود انداخت
از لیام دور شد واقعا احساس یه کله پوک بودن رو میکرد چون به لیام اعتماد کرده
ولی اینو میدونه که لیام به انجل اهمیت میده مثل خواهرش دوسش داره شاید بیشتر از اون چیزی که اون توی این سال ها به انجل توجه میکرده توجه کرده
حتی شاید برای دین اون یه پدر بوده
و هری.....
مگه انجل چند بار توی آغوشش گریه کرده؟
دین که اون رو محکم بغل کرده؟
وقتی بچه بود پدرش کی به اون نگاه کرد؟بیشتر اوقات احساس پوچی میکرد
اما می دونست که الان تنها دلیل زندگیش انجل
و اگر اتفاقی برای اون بی افته حتی به خودش اجازه ی آزادی و مرگ هم نمیده ....
هیچوقت ...روز بعد
"نمیفهمم لیام اون چرا نیومد؟"
انجل درحالی که کل عرض عمارت جدید هری رو طی میکرد گفت
"ببین سر من داد نزن انجل اون گفت وه بعد از ما میاد یکم صبر داشته باش"
"چقدر میخواین به این مخفی کارتون ادامه بدین ... میدونم اون تو رو مجبور کرده که چیزی به من نگی ولی باید بهت بگم درحال حاضر من هم توی زندگی اون نقش دارم
چرا باید ..."
دستش رو روی سرش گذاشت و پوفففیی کشیدلیام به آرومی به اون نزدیک شد
"انجل داری بی انصافی میکنی"
"چی؟"
"انجل اون دوست داره و تا به حال خیلی کار ها برای تو کرده....من نمی گم که اون بیگناه ولی..."
با صدای زنگ گوشی حرفش رو نصفه گذاشت
"چیه؟"
با شنیدن صدای گرفته ی مایکل اخمی کرد
"ببینم تو داری چی میگی؟"
گوشی رو پرت کرد و انجل پرید
"چی شده؟"
انجل با چشم های گرد پرسید
"انجل..هری..."➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ریدم تو حستون نه؟😂😂😂😂😂
خوب گایی باید باهاتون حرف بزنم
راستش توی این مدت واقعا حالم خوب نبود
امیدوارم درکم کنیدمیخوام بگم خییییییییللللِللِلییییییییی دوستون دارم😍
Vote
Comments
Bye☹
BẠN ĐANG ĐỌC
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_