17.(فراموش)

829 75 18
                                    


نه چیزی فراموش شد نه از یاد رفت
فقط احساسم مُرد!

.
.
.
.

(یه ماه بعد)
د.ا.ن.انجل

نشستم روی تخت و منتظر هریم که با اون دختره که فکر کنم اسمش جولیا بود بیاد .
جولیا یه دکتر و ماه پیش هم برای کنترل بارداری اومده بود .
در با صدای تقی باز شد
"سلام انجل"
نگاهی به صورت زیباش که با دقت ارایش شده بود و موهای کوتاه و مشکیش که خیلی مرتب کنارش ریخته بود کردم سرم رو تکون دادم
"هر موقع کارت تموم شد میتونی بری"
هری گفت و از اتاق بیرون رفت و حتی منتظر جواب از طرف جولیا هم نشد کنارم رو تخت نشست و مشغول باز کردن کیفش شد
"حالت چطوره"
شون هام رو بالا انداختم
"نمیدونم"
*****
د.ا.ن. سوم شخص
لویی جلوی هری ایستاد

"توی این ماه این دومین همکاریه که داریم میکنیم و من باید بگم واقعا از همکاری با تو خوشحالم استایلز"

در حالی که داشت پول های درون کیف رو میشمرد گفت
هری سرش رو تکون داد
"تو خیلی وقته که داری با من کار میکنی لویی "

لویی نیشخند کوچیکی زد
"خوب فکر کنم دیگه باید برم لندن داره اسمم رو داد میزنه"

"فقط گمشو "
لویی خندید و سرش رو تکون داد
"باشه من میرم فقط مواظب اون کیتن کوچولویی که توی خونت نگه میداری باش"
هری چشماش رو چرخوند
"برای اون برنامه دارم پس ..."
دستش رو سمت در خروجی گرفت
"باشه پس به امید دیدار "
و بالاخره از عمارت بیرون رفت.

هری سرش رو تکون داد باید به دیدن دوست عزیزش یعنی زین میرفت به فکر خودش پوزخند زد
شماره ی لیام رو گرفت بعد از دو بوق جواب داد

"واو ...سلام فاکر عوضی قراره اینقدر زود من رو فراموش کنی؟"
"یه کاری برات دارم پین"
"معلومه که داری تو دیگه برای چی میخوای زنگ بزنی و صبر کن حدس بزنم درمورد انجله نه؟"
هری نفسش رو بیرون داد
"یه دختر پیدا کن همین"
"برای چه کاری .... صبر کن تو انجل رو داری ولی باز هم میخوای دختر به فاک بدی"
بعضی اوقات واقعا خودش با دستای خودش یه گلوله توی سر اون لیام خالی کنه
"نه...فقط ببرش به اینجایی که برات میفرستم تقریبا بیست و دو سالش باشه"
"باشه .... "
"خوبه"
تلفن رو قطع کرد باید یه گپ دوستانه با زین میزدن
از خونه بیرون اومد و کنار راننده وایستاد
"سوییچ رو بده لازم نیست تو بیای"
راننده سرش رو تکون داد و سوییچ رو به هری داد سوار ماشین شد و سمت خونه ی زین رانندگی کرد نمیدونست چرا داره اینکار رو میکنه واقعا نمیدونه شاید بعد از این کار انجل بشکنه ولی قطعا از زین متنفر میشه
ولی چرا اینقدر این موضوع براش مهمه
اینکه انجل فکر کنه تنها کسی که داره هریه
حتی نفهمید کی جلوی خونه رسید سرش رو تکون داد (من دیگه به جاش سرگیجه گرفتم:|)و از  ماشین پیاده شد
و سمت خونه ی تقریبا بزرگ زین رفت.
در زد و بعد از دو دقیقه زین توی چهارچوب در ظاهر شد هری میتونست قسم بخوره که دیگه نمیشناستش  اون خیلی داغون بود
"توی عوضی اینجا چیکار میکنی"
واقعا دیگه نمیتونست تحمل کنه سمت هری رفت و با خشم به یغه ی اون مرد چنگ انداخت
"اروم باش پسر میخوام یه لطفی در حقت بکنم ..."
"فقط خفه شو هری تو زندگی منو نابود کردی"
"اگر من بهت قول بدم که بهش اسیب نمیرسونم و میزارم در ارامش زندگی کنه چی؟"
زین چند قدم عقب رفت معلومه که میخواست انجل راحت زندگی کنه
"چی میخوای"
هری ابروش رو بالا انداخت
"خودتو از ذهنش پاک کن"
زین نگاه متعجبش رو به هری دوخت
"چ..چی؟"
هری یه قدم بهش نزدیک شد
"گوش کن پسر تو که اینقدر مغرور نیستی که به خاطر خودت انجل عذاب بکشه همم؟"
میخواست ... البته که نه اون تمام زندگیش رو میداد تا بلایی سر انجل نیاد
"باشه ... باید چی کار کنم"
نیشخند هری پررنگ تر شد
"خوبه بیا و سوار ماشین شو"
نفسش رو بیرون داد و سوار ماشین هری شد و در و بست.
"حداقل میتونی بگی میخوای چی کار کنی"
"باشه....توی جلوی انجل جوری نقش بازی میکنی که انگار با یکی دیگه ای"

با تمام سرعت سمت هری برگشت
"تو چه جور ادمی هستی هری واقعا برات مهم نیست که چقدر من و انجل با همدیگه خوب بودیم(نه😐)واقعا چرا میخوای زندگی ما رو داغون کنی میدونم من اشتباه کردم نباید اون کارو با تو میکردم ولی تو حق نداری اینجوری با زندگیمون بازی کنی"
هری خندید
"نگران نباش ازش خوب مراقبت میکنم"
زین داشت میسوخت
بعد از چند مین ماشین متوقف شد
"پیاده شو مستر مالیک نکنه میخوای درو برات باز کنم"
زین به سختی اب دهنش رو قورت داد و از ماشین پیاده شد به روبه روش نگاه کرد اون پسره که به احتمال زیاد اسمش لیام بود و یه دختر کنارش.
"بالاخره اومدی استایلز...باربارا رو اوردم"
لیام با چهره ای کلافه به هری نگاه کرد
"خوب زین اینجا بمون و به حرف های لیام گوش کن و بدون که اگر اشتباهی بکنی میتونم هر بلایی سر اون دختر بیارم"
و سمت ماشینش رفت شاید یکم زیادروی کرده باشه ولی ارزشش رو داشت
حالا باید بیبیش رو میورد
*******
د.ا.ن.انجل

با شنیدن صدای در خیلی بیحوصله سرم رو برگردوندم.
"سلام"
هری با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت
"واو پس سلام هم میکنی بیبی"
چشم هام رو چرخوندم که باعث شد بیاد جلو و خیلی محکم چونم رو بگیره
"یه بار دیگه اون کار رو با چشم هات بکن تا کاری کنم تا یه هفته نه بتونی راه بری نه بتونی بشینی فهمیدی"
با صدای تقریبا بلندی تو صورتم داد زد
"بله"
"خوبه حالا بورو و لباس هایی که رو تخت هستن رو بپوش "
با تعجب بهش نگاه کردم
"من اینقدر ها هم بد نیستم که تو رو توی خونه زندانی کنم گفتم شاید بد نباشه تو رو به یه پارک ببرم "
میتونم قسم بخورم چشمام بعد از شنیدن این حرف ها از زبون هری برق زد
"مرسی"(چند دقیقه بعد اینو نمیگی بیب:"|)
با صدای خیلی اروم زمزمه کردم
به سمت اتاقم تفریبا دویدم و به لباس های ساده روی تخت نگاه کردم و لبخند بزرگی زدم جین مشکی تنگم رو تنم کردم و تیشرت ساده ی ابی رو هم پوشیدم . کتونی های سفید رو هم پام کردم به طبقه ی پایین رفتم
"واو تو حتی با لباس های معمولی هم زیبا به نظر میرسی سرم رو پایین انداختم و مثل یه بچه اردک پشتش راه رفتم
******
روی یکی از صندلی های پارک نشستم
"خوب...چند دقیقه اینجا بمون و تکون نخور و سعی به فرار هم نکن چون تقریبا سه تا نگهبان اطرافت هست من خیلی سریع برمیگردم "
سرم رو تکون دادم
اون از من فاصله گرفت خیلی دلم برای نشستن توی پارک تنگ شده بود.
به انسان هایی که اطرافم داشتن راه میرفتن نگاهی کردم...همشون شادن و لبخند میزنن اما چشمم روی یه نفر ثابت موند که در چند ثانیه لبخند کوچیکم محو شد(یا پنج تن واندی:"||||)
'زین'
اون خودش بود اما او تنها نبود دختری که توی بغلش بود و با اون راه میرفت
لعنتی اون بوسیدس پس حرف های هری حقیقت داشت زین واقعا من رو فراموش کرده

______________________________
اخیی:")

میخواستم از زین انتقام بگیرم پس نگین خیلی بدبخته:"/
لعنتی از چیه اون جیجی خوشت میاد که میخوای باهاش نامزد کنی😭

خوب اینم بگم‌که هری ووت و کامنت نزاره چهار بار پشت سر هم به فاکش میدم:"/

میدونید تریچر دومین فنفیک هری استایلز هات هستش:")
و اینکه این پارت واقعا بلند بود نبود؟

خوب من برم دیگه بای بای

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now