د.ا.ن. انجل
از استرس دارم دو تا دور خونه رو میچرخم . یک ربع دیگه مسابقه شروع میشه ولی مثل همیشه من نمیرم. از این متنفرم که زین جلوی چشمام به یکی اسیب برسونه و یا خودش اسیب ببینه . من بعد از تماس هری به خونه ی خودم رفتم . خوب ... به هیچ کس چیزی نگفتم. شاید این فقط یه شوخیه بیمزه بوده .
"لعنت بهت"
داد زدم کسی خونه نیست ماری به باشگاه رفت اون مثل من نیست. تا اون جایی که یادمه اولین بار که برای دیدن مسابقه زین رفته بودم از هوش رفتم .
بعضی اوقات به این فکر میکنم اگر زین یه بکسر نبود چی؟ ... مثلا اگه یه دکتر بود فکر کنم اون توی روپوش سفید خیلی هات و سکسی میشد . یا اگر ...
من دارم به چی فکر میکنم ؟ به فکر های مسخرم خندیدم. من دارم روانی میشم .ساعتم رو چک کردم . واو! فقط نیم ساعت تا پایان مسابقه مونده. یعنی من اینقدر تو فکرام غرق شده بودن؟
دیگه نمیتونم صبر کنم.گوشی رو برداشتم و به ماری زنگ زدم بعد از سه بوق جواب داد.
"هی انجل"
اون داشت به خاطر صدای زیاد داد میزد
"ماری...چه خبر ؟چه طور پیش میره؟ زین خیلی اسیب ؟دیده و یا... "
اون پرید وسط حرفم
"خفه شو انجل . واقعا نمیدونم هر موقع فهمیدم بهت خبر میدم"
اون گوشی رو قطع کرد عوضی ...
برای گذروندن این چند دقیقه هر کاری کردم تلوزیون،مجله،زل زدن به دیوار و...
با شنیدن زنگ گوشیم به سمتش دوییدم و با دیدن اسم ماری انگار دنیا هارو به من دادن اما با شنیدن چیزی که ماری بهم گفت تمام امیدم از بین رفت زین باخته بود و حالش اصلا خوب نبود
حتما زین الات داغون شده میدونم که چقدر این مسابقه براش مهم بود زود سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم سوار ماشینم شدم . با سرعت زیاد به سمت باشگاه میروندم .د.ا.ن. سوم شخص
زین به زور از روی زمین بلند شد اون زندگیش رو از دست داده بود... درد داشت اما دردی که توی بدنش داشت قابل مقایسه با درد قلبش نبود اون داغون بود . ولی حال هری کاملا برعکس بود اون داشت از پیروزیش لذت میبرد . صدای فحش و تشویق افراد داخل سالن خیلی بلند بود . زین خیلی زود از سالن خارج شد اون روی نیمکت نشست سرش رو توی دستاش گذاشت .
خیسی اشک هاش رو احساس کرد . انجل.دلیل زندگیش . اولین عشقش . کسی که توی چشماش زندگی میدید .
"پیروزی دلنشین با هدیه ای دلنشین"
این صدا برای زین جزو چندش اور ترین صدا های روی زمین بود .
"میدونی زین بهتره زود تر اون رو خبر کنی که بیاد و با صاحب جدیدش اشنا بشه "
همین جمله کافی بود که زین به سمت هری بره
"اون یه حیوون نیست مادرفاکر "
*********
انجل یه ده دقیقه ای میشد که داشت درباره زین از ماری میپرسید
"بهتره گم شی و بری توی اتاق استراحت و هر گوهی که میخوای از خودش بپرسی"
ماری گفت و انجل سمت اتاق استراحت دویید
صدا هایی از پشت در شنید
"انجل بیشتر از یه هرزه برای من ارزش نداره زین و اینو میدونم که برای تو هم همینطوره پس بهتره اینقدر برای این موضوع خودتو درگیر نکنی"
و بعد صدای شکستن چیزی.
وارد اتاق شد و با چشمای قرمز زین و قیافه ی خالی هری روبه رو شد و لیوان های خرد شده ی روی زمین همه جا پخش شده بودن.
"انجل؟"
زین زمزمه کرد و به سمتم اومد و منو بغل کرد "خواهش میکنم منو ببخش"
زین کنار گوش انجل زمزمه کرد. تا این که اون توسط دستی کشیده شد .
"فکر نکنم که تو دیگه اجازه ی لمس اون داشته باشی"
هری با خشونت گفت .
انجل با تعجب داشت به اون ها نگاه میکرد.
هرزه؟عذزخواهی؟لمس؟
"منظورت چیه؟"
انجل با ترسی که توی بدنش موج میزد پرسید.
"انجل گوش کن ... من یعنی هری..."
زین با لکنت داشت حرف میزد
"میخوای خودم بهش تعریف کنم زین؟"(چرا اینقدر عاشق این هریم😍😭)
هری با نیشخندی که روی صورتش بود پرسید
"خب گوش کن 'بیبی گرل' دوست پسر تو دیگه نمیتونه با تو باشه میدونی چرا ؟"
"میشه خفه شی و اجازه بدی خودم بهش توضیح بدم"
زین از لای دندوناش غرید
"خواهش میکنم فقط به من بگید اینجا چه خبره یعنی چی که زین نمیتونه با من بشه"
"چون تو دیگه برای منی بیبی"
هری گفت و چشمای دختر کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون.
نگاهی به زین انداخت که اشکاش داشت روی زخماش میریخت انجل وقتی برای اولین بار گریه ی زین رود فهمید که هری کاملا جدیه
"منظ..ظورت چیه؟"
"خب شاید من و زین یه شرطبندی کوچیک داشتیم که انگار من اون رو بردم و.."
انجل دستش رو جلوی هری گرفت تا ازش بخواد که ساکت بشه یعنی زین روش شرطبندی کرده بود؟
یعنی اینقدر برای زین بی ارزش بوده؟
"همش دروغ بود ؟"
انجل رو به زین زمزمه کرد
"همش دروغ بود لعنتی"
این بار داد زد
زین سرش پایین بود
"نه نه هیچ کدوم از حس هایی که بهت گفتم دروغ نبود "
"پس چرا اینکارو کردی؟"
گریه میکرد و داد میزد
"مجبور شدم"
"بسه فکر کنم انجل باید به خونه ی جدیدش بره "
هری اومد جلو و بازوی انجل رو گرفت انجل خواست بازوش رو از دست بزرگ و قوی هری دربیاره ولی این امکان نداشت
زین نمیتونست دیگه تحمل کنه و از اتاق بیرون رفت "خواب های خوب ببینی بیبی"
و دستمال روی دهن و بینی انجل گذاشت و چشمای اشکین انجل بسته شد.....د.ا.ن.انجل
با سر درد و حشتناکی بیدار شدم . من کجام ؟
خواستم پاشم که فهمیدم دستام به تخت بسته شده تازه همه چی یادم اومد زین منو فقط به خاطر لذت میخواست اما بعد از مدتی براش تکراری شدم و ارن منو مثل یه تیکه اشغال انداخت دور.
یه نگاهی به دور و اطرافم انداختم صبر کن ببینم من کاملا لختم...
در با صدای بدی باز شد و من با چشمای مست هری رو به رو شدم . از این که جلوش لختم واقعا حس بدی دارم از ترس حتی نمیتونم یه کلمه هم حرف بزنم اون با قدمای اهسته به سمتم اومد .
"واو تو وقتی لختی واقعا سکسی میشی"
من تلاشم رو کردم که خودم رو عقب بکشم ولی این غیره ممکن بود . گریم هر لحظه شدت میگرفت و داشتم ازش خواهش میکردم که ولم کنه
"اوه بیبی من قرار نیست بعد این همه زحمتی که برای به دست اوردنت کشیدم بزارم راحت بری "
اون روم خیمه زد و لباش رو به گوشم چسبوند
"پس بیا امشب یکم خوشیگذرونیم"
چشمام رو محکم بستم و برای خودم گریه کردمد.ا.ن. زین
هیچ نظری ندارم که این چندمین بطری هستش که تموم کردم اما چه اهمیتی داره من از دستش دادم بطری رو پرت کردم و شکستنش رو تماشا کردم.
من نجاتش میدم .
قول میدم....
_____________________________________
سلام دوستان به خاطر تاخیر واقعا متاسفم و به خاطر بد شدن این پارت :(
راستش این روز ها اصلا حال خوبی ندارم و اصلا نمیتونستم درباره ی ف.ف فکر کنم واقعا متاسفم.
خواهش میکنم ووت و کامنت بزارید این فن فیک خیلی برای من مهمه .
فن فیک من بدون کمک شما هیچه پس ازتون کمک میخوام.خیلی ممنونم که میخونید
دوستون دارم ♡~♡
بای ◇
YOU ARE READING
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_