43.(ترس)

549 58 51
                                    

‏شما یه بار خیانت میکنی اما اون یه عمر باید با ترس و لرز قدم برداره، باترس و لرز زندگی کنه، همش به چه‌کنم چه‌ کنم بيفته...
.
.
.

"نمیفهمم یعنی اون توی دستشویی کلاب گفت دوست داره؟"
انجل با تعجب به دن نگاه کرد و چشم هاش رو چرخاند
"انجل فکر کنم دویست بار برات تعریف کردم نه؟؟"

"توی این مدت مامان یا بابا رو ندیدی؟"
"چرا یکبار دیدمشون اما اونا برای من نیومده بودن فقط اون موقع تو غیب شده بودی و از من درباره ی تو پرسیدن و باید صورتشون رو میدیدی جوری به من نگاه میکردن که انگار موش مرده انداختن جلوشون  "
دن با حرص تعریف میکرد و انجل پوففیییی کشید

"ببینم گفتی اسمش برایان بود؟"
دن روی تخت جابه جا شد
"ببینم دختر واقعا چکار داری میکنی از قضیه می پری به یه قضیه دیگه"

انجل سرش رو پایین انداخت و دست برادرش رو گرفت
"متاسفم ... ولی اونقدر حرف دارم که بگم "
دن شونه ی انجل رو گرفت
هری پشت در وایستاد و دستش رو برای در زدن بالا برد اما حرف های انجل اون رو متوقف کرد دستش رو پایین اورد

"از موقع ای که به این عمارت اومدم فکر کردم تمام زندگیم نابود شده ... این یک سال مثل جهنم برام گذشت اتفاق های وحشتناکی افتاد پشت سر هم از طرف دیگه ام زین احساس میکردم زندگی من رو توی یه چهاردیواری کوچیک و تاریک گذاشته اوایل فکر میکردم هری اون کسی که قراره به بدنم شلاق بزنه و شیطان زندگیم باشه ولی یادته به من چی گفته بودی؟"

انجل نگاهی به دن کرد و لبخند زد
"شیطان هم میتونه خوب باشه هر طور باشه اون قبلا یه فرشته بوده"

هری سرش رو به در نزدیک تر کرد تا ادامه ی حرف انجل رو دقیق تر بشنوه
"هری هم همینطوره اون گذشته ی اون تلخ تر از این حرف هاست بعد از اینکه درمورد بچگیش برام گفت چندین بار به خودم لعنت فرستادم برای هیولایی که از هری ساخته بودم درسته هری چندین بار منو شکست ولی ... شاید این موضوع تقصیر خودش نباشه دن من خیلی میخوام کمکش کنم من گفته بودم بعد از به دنیا اومدن بچه از اینجا می رم ولی خودمم میدونم که نمیتونم"

اشک هاش رو پاک کرد دن دست هاش رو باز کرد و انجل رو به آغوشش دعوت کرد
انجل سرش رو روی سینه ی دن گذاشت
"دن من عاشقش شدم ... به طرز وحشتناکی عاشقش شدم"

هری مقداری از در فاصله گرفت نمی تونست چیز هایی که شنیده بود رو باور کنه با تمام بلا هایی که سر انجل آورده بود اون هنوزم دوستش داشت لبخند تلخی زد
"اما میترسم دن ... اگر دوباره من رو ول کنه اگر دوباره چیز هایی رو از من مخفی کنه نمیدونم باید چی کار کنم"
بالاخره اشک هایی که ساعت ها بود پشت چشم هاش مخفی شده بودن جاری شدن و روی پیرهن دن ریختن

"اون چطور؟"
این سوالیه که انجل هر روز و هر ثانیه از خودش می پرسه اما همیشه از فهمیدن جواب ناامید میشه

هری از در جدا شد و از راهرو دور شد سمت اتاق کارش رفت و روی صندلی نشست
دستاش رو روی میز کوبید
کاشکی میتونست مثل دن باشه و یا حتی شبیه زین
اره اگر میتونست شبیه اون عوضی باشه حداقل میتونست بیبیش رو خوشحال کنه میتونست فقط یکبار اون رو از ته دل توی آغوشش بگیره موهاش رو  بو کنه

هری گناهکار این بازی بود؟
و یا فرد منفی داستان؟

هری هیچ وقت کسی رو دوست نداشته بود نزدیکترین فرد بهش لیام بود شاید به خاطر اینکه باهاش بزرگ شده بود و تمام گذشته ی هری رو می دونست
هری فقط انجل با علاقه ی خودش هری رو ببوسه و یا اون رو بغل کنه
کاشکی میتونست دوباره اون حرف ها رو بشنوه
صدای در رو شنید خودش رو جمع و جور کرد
"بیا تو"
با دیدن انجل گلوش رو صاف کرد
"امممممم...متاسفم ولی باید میومدم"
هری سرش رو تکون داد
"نه مشکلی نیست"
انجل به آرومی جلو اومد
"خوب...میخواستم ازت تشکر کنم "
هری نگاهی به انجل کرد
درسته که انجل به زور دن اومده بود ولی شاید بهترین کار رو کرده بود
سرش رو پایین انداخت
"میتونم یه سوال بپرسم؟"
انجل پرسید
"اره "
هری به آرومی جواب داد
"چطور فهمیدی دن کجاست و یا اصلا اینکه..."
"تو به اون زنگ زده بودی"
هری وسط حرف انجل گفت
 
انجل خندید واقعا چرا این سوال رو پرسیده بود؟
"بازم ازت متشکرم هری"
هری به آرومی بلند شد و به سمت انجل رفت
"فقط خواستم ....خوب میدونی به این نیاز داشتی"
سرش رو پایین انداخت
"بعد میتونم امشب توی اتاق قبلی بمونم؟"
هری سرش رو تکون داد
"اره خوب هر طور باشه خیلی وقته که برادرت رو ندیدی"
انجل لبخند بزرگی زد دستش رو روی سینه ی هری گذاشت .
"خیلی خیلی ممنونم...امم خوب شب خوش"
گفت و دستش رو تکون داد
از اتاق هری بیرون رفت پوزخندی به خودش زد
اونقدر در کنار انجل ضعیف میشد که نمی تونست با اون مخالفت کنه
نفس عمیقی کشید و خودش رو با برگه های جلوش مشغول کرد

انجل روی تخت نشست
"زیادی مهربون شده به این حالت عادت ندارم"
دن خندید
"جدی میگم فکر میکردم الان در اتاق رو باز کنه و مثل وحشی ها داد بزنه که گمشو بیرون "
با صدای تقی که اومد انجل پرید اما با دیدن لیام نفس راحتی کشید

"لعنتی باید الان بیای آخه "
"ببخشید فقط خواستم ببینم زنده اید یا نه "
انجل سرش رو تکون داد
نگاهی به برادرش کرد
"بیا اینجا پینو بیا و با برادرم آشنا شو"
لیام لبخندی زد و کنار انجل نشست

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

من حرفی نمیزنم😐
هر گونه فحش و به فاک دادن من آزاد
Vote
Comments
Bye😻

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now