+ با چه سلاحی کشتیش که انقدر مُرده؟
- بیتفاوتی.
.
."استایلز عزیزم من هنوز جوونم واقعا نمیخوام
بمیرم"
لیام با استرس فیکی گفت چون مطمئن بود هری باهاش کاری نداره"اوه نه لیام تو که میدونی من به سن اهمیت نمیدم ولی چون دوستم بودی میزارم خودت انتخاب کنی که چجوری بمیری"
لیام پوکر به هری نگاه کرد
"اینطور به من نگاه نکن عوضی تو با چه حقی بدون اینکه حتی به من خبر بدی اونو بیرون میبری؟"
هری با صدای تقریبا بلندی گفت
"هری تو که قرار نیست اون بیچاره رو زندانی کنی ...""اون برای منه بهتره مثل دوست پسرش رفتار نکنی"
هری با کلافگی دستش رو توی موهاش برد
"تو هم بهتره که دست از دروغ گفتن به خودت برداری"
هری با چشم های گرد به صورت مرموز لیام نگاه کرد
"منظورت چیه؟"
لیام بلند شد و جلوی هری ایستاد دستاش رو روی میز گذاشت و مقداری خم شد
"بس کن هری ... اینقدر به خودت دروغ نگو ... اون برای تو خیلی اهمیت داره هری "
"نه نداره "
"او پس من بودم که وقتی دوستم بردش بیرون مثل روانی ها داد کشیدم یا من بودم که به خاطر این که دوست پسر سابقش رو فراموش کنه هر غلطی انجام بودم و البته که من بودم که تمامگذشتم رو براش گفتم"
هری روی صندلی نشست"خوب حالا این هارو ول کن برا من اصلا رابطه ی مسخره ی شما دو تا مهم نیست ..."
هری سرش روتکون داد
"تو ویوونه ای لیام ... میفهمی دیوونه "
لیام شونه هاش رو بالا انداخت
"هری؟"
"چیه؟"
با بیحوصلگی پرسید
"مشکلت با دوستی منو و انجل چیه هری اون تنهاست "
هری دندوناش رو روی هم فشار داد
"تو چت شده لیام تو مگه نبودی که میگفت برای ازاد کردن لویی انجل رو قربانی کنیم...مگه تو نبودی که میگفتی مجرم اصلی رو انجل نشون بدیم ...پس حالا چی شده "
لیام بلند شد
"چوننمیشناختمش..اون زیادی برای بودن با تو خوبه "
معلومه که بود هری برای انجل مثل طوفان بود با اومدنش بدبختی ها رو با خودش میاره و با رفتنش...زندگی دوباره زیبا میشه
"هری اون زین رو دوست داشت و زین هم عاشقش بود و هست ولی به خاطر تو انجل حتی از شنیدن اسم زین هم نفرت داره ... بس کن هری چرا به خاطر چند تا خاطره ی تلخ داری زندگی همه رو نابود"
هری دیگه نتونست تحمل کنه
"بهتره همین الان خفه شی و گم شی و گرنه قسم میخورم به حالی بندازمت که ازم التماس مرگ کنی""باشه هری هرطور خودت راحتی"
و از اتاق بیرون رفت
این تقصیر هری نبود به اون یاد داده بودن که اینطور باشه
اینو میدونست که زین برای انجل فوق العاده بود اونا با هم خوب بودناز جاش بلند شد لیام روی مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
نفس عمیقی کشید و کنارش نشست
"حق با تو هستش لیام "
لیام سرش رو تکون داد و به هری نگاه کرد********
اون خیلی وقت بود بوکس رو رها کرده بود اون الان توی رستوران کار میکرد تا زمانی که بتونه ی شغل خوب پیدا کنه
اون از بوکس متنفر شده بود چونتمام زندگیش رو فقط به خاطر اون لعنتی از دست داده بود
ماه ی پیش خانواده ی انجل به نیویورک اومدن و و وقتی فهمیدن چه اتفاقی برای دخترشون افتاده دیوونه شدن
مادر و پدرش مثل گرگ های گشنه بودن
طوری که پدر انجل داشت زین رو خفه میکرد و یا مادرش که با گریه به سینه ی انجل مشت میکوبید اونا فکر میکردن انجل و زین برای استراحت به هاوایی رفتن برای همین انجل جواب نمیده اما بعد از دو ماه اونا به نیویورک اومدن چون نگران دخترشون بودناما برادر کوچیکتر انجلکه فقط یه گوشه نشسته بود و بی صدا هق میزد
اون درد بیشتری داشت ...
ماری بعد از اون اتفاق از نیویورک رفته بود
و زین رو با خاطرات و درد تنها گذاشته بوداون بوکس رو ول کرد و به کمک یکی از دوستاش یه کار توی رستوران پیدا کرد
اون خونش رو فروخت و خونه ی کوچیکی خریداونتغییر کرد ولی شاید این تغییر همیشگی نبود
**************
"تو حالت خوبه؟"
هری با شنیدن صدای انجل سرش رو بلند کرد
"اره بیب حالم خوبه"
خوب بود؟معلومه که نه
"دروغ داری میگی ولی خوب.."
شونه هاش رو بالا انداخت
"چرا نمیای اینجا بیب"
انجل به ارومی به سمت هری قدم برداشت
روی پای هری نشست
هری با دستش صورت انجل رو نوازش کرد
"چرا اینجا اومدی سوییت هارت؟"
انجل به هری نگاه کرد
"نمیدونم"
زمزمه کرد
انجل دستش رو روی صورت هری گذاشت و اخم کرد
"خدای من تو داری توی تب میسوزی"
"من همیشه در حال سوختنم انجل"
انجل نگاهی به هری کرد و بدون توجه زه جملش دستش رو روی پیشونی داغ هری گذاشت
انجل از روی پاهای هری بلند شد
"دمای بدنت خیلی زیاده "هری چشماش رو چرخوند
"انجل خواهش میکنم ... تو باید از من متنفر باشی باید تکرار کنم که من زین نیستم"
قلب انجل با شنیدن اسم زین لرزید
"چرا میخوای همه از تو متنفر باشن"
با صدای تقریبا بلندی گفت
واقعا چرا؟چرا میخواست همه ازش متنفر باشن؟
چون از عشق نفرت داشت..از دوست داشتن نفرت داشت... عشق مثل کوکائین بود زمانی که میتونی ازش استفاده حس خوبی به ادم میده ولی زمانی که تموم بشه ادم ارزوی مرگ میکنه
"امروز تو چت شده تو با لیام هم امروز همین کارو کردی"
"واو تو خیلی به لیام علاقه پیدا کردی بیب شاید بهتره بری براش یه دور ساک بزنی "
"هری یعنی من نمیتونم فقط یه دوست معمولی داشته باشم ؟"
انجل تقریبا داشت گریه میکرد"نه نمیتونی حالا برو توی اتاقت انجل و بخواب خیلی دیره"
اما قبل از انجل خود هری از اتاق بیرون رفت
شاید یکی بود که از انجل هم تنها تر بود...
_________________________________
اقا من مغزم خالییییهههههه
😐😐😐😭😭😭😭
به خدا این پارت رو بیشتر از شش بار پاک کردم کو دوباره نوشتم😐😑
و این که به چیزی بگم
کونی های خوشگلم شاید تریچر پایان خوبی نداشته باشه شایدم داشته باشه😐😢
دارم روش فکر میکنم😐Vote
Comment
Bye😐
YOU ARE READING
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_