44.(زخم)

613 79 18
                                    


عشق تو
مثل هوای دم صبح است
تازه‌ام می‌کند، کافیست کمی تو 
را نفس بکشم ...
.
.
.
دستش رو پشت گردنش کشید
و به مرد پیر رو به روش نگاه کرد
مرد نیشخند زد و سیگار رو بین لب هاش گذاشت بوی تهوع آور الکل همه جا پیچیده بود

"خوب ...پس میگی میتونم میتونم بهت اعتماد کنم؟"
سرش رو با خونسردی تکون داد
"مطمئن باشید "

مرد خندید و دود سیگار رو توی صورت اون رها کرد
صورتش رو جمع کرد
"ازت داره خوشم میاد پسر"

مرد چند قدم فاصله گرفت و روی صندلی نشست
"میدونی من تمام عمرم رو برای کشتن استایلز بر باد دادم و هنوز هم تسلیم نشدم "
مرد درحالی که ساعتش رو تنظیم میکرد گفت

"چندین بار بهش شلیک کردم ولی لعنتی بازم زنده موند به نظرت تو میتونی بکشیش"
به پشتی صندلی تکیه داد و ادامه داد
"خوب چرا میخوای از شر استایلز خلاص شی؟"
نفس عمیقی کشید
"یه امانتی کوچیک دستش هست"

مرد خندید
"عالیه"
دست هاش رو به هم زد
"فقط..حواست باشه زمانی اعتماد من رو به دست میاری که جنازه اون عوضی  جلوی چشم هام باشه ..فهمیدی"
قسمت آخر جملش رو با صدای بلند تری گفت
"ولی الان نه دو یا سه سال صبر کن باید کنار اون وارث اون هم کشته بشه و اون معشوقه ی هرزش  "
اخم کرد

"مشکل ما با استایلز نه معشوقش"
مرد به فکر فرو رفت
"فکر کنم تازه دارم میفهمم چرا دنبال انتقامی"
اون نیشخند زد و سرش رو تکون داد
کارت تمومه استایلز

_______________________
مقداری از چای رو نوشید واقعا روز حوصله سربر بود
دن دو روز بود که رفته بود و لیام هم  معلوم نبود کدوم گوری بود رفته بود

و چی بدتر از این با جناب آقای هری ادوارد استایلز تنها بود
دستش رو روی شکم بزرگش گذاشت

"میدونی چیه پسر تو واقعا بدشانسی دو ماه دیگه به دنیا میای ولی هنوز اسم هم نداری"
تک خنده ای کرد
با باد خنکی که اومد بیشتر توی خودش جمع شد
واقعا هوا سرد بود

بالاخره دست از لجبازی برداشت و وارد عمارت شد با حس گرمایه لذت بخش لبخندی زد
میخواست از پله ها بالا بره که با صدا یه شلیک گلوله تنش لرزید

خیلی سریع از پله ها بالا رفت صدا از اتاق کار هری میومد در رو باز کرد و با دیدن اون صحنه نفسش بند اومد
با دیدن یکی از نگهبان ها که توی خون غرق شده بود دستش رو روی دهنش گذاشت و نگاهی به هری کرد
"اون لعنتی یه جاسوس بود"
هری ناله ای کرد
انجل نگاهی به هری کرد

با دیدن رد خونی پهلوی هری رو قرمز رنگ کرده بود جیغ زد و به سمت هری رفت
"چه اتفاقی افتاد؟"

انجل نگاه ترسید رو به هری دوخت
"چیزی ...چیزی نیست "
انجل دست های لرزانش رو به سمت زخم نسبتا عمیق هری برد
چشم هاش خیس شده بودن
"امم...من ..من می رم دکتر خبر کنم"
"انجل!"

Treachery(H.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora