عشق اولین قدم برای انتقامه...
.
.
.
(ادیت نشده)
میدونم خیلی چرت شده ولی به بزرگی خودتون ببخشید😹صبح به سختی از جاش بلند شد و با دیدن جای خالی هری یکی از ابروهاش رو بالا انداخت
خودش رو به حموم رسوند و بعد از یه دوش سریع لباس هاش رو پوشید و موهای خیسش رو بالای سرش بست
از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاق دین رفت
کسی تو اتاق نبود
"دین؟"
به ارومی اسم پسرش رو صدا زد
از اتاق بیرون رفت سعی کردن با نفس کشیدن جلوی ترسی که توی بدنش بیشتر میشد رو بگیره
بعد از گشتن اتاق ها با سمت سالن رفت
"دین؟"
با صدای بلند تری گفت
و به سمت اشپزخونه رفت
با دیدن دین و هری نفس عمیقی کشید
نگاهی به دین که مشغول خوردن میوه ها بود خیره شد و بعد به هری که......
هری داشت با دین میخندید؟
قسم میخورد اگر توی خواب همچین چیزی میدید صبح میزد توی سرش و به خودش و روهاش میخندید
دستی روی شونش کشیده شد
"نگران نباش من خودمم وقتی این صحنه رو دیدم میخواستم موهام رو بکنم"
نگاهی به لیام کرد
و دوباره با دهن باز به دین و هری
دین با دیدن انجل خندید
"مامان؟"
هری با صدای دین نگاهی به انجل که با دهن باز به اون دو تا خیره شده بود کرد
"ظهر بخیر بیب...فکر نمیکردم دیگه بیدار شی"
نیشخندی زد
انجل که بعد از گذشت چند دقیقه فکر کردن فمید که منظور هری دیشبه دهنش رو بست و چشم هاش رو چرخوندلیام خندید ولی چیزی نگفت
صندلی رو عقب کشید و روش نشست و نگاهی به دین کرد دستش رو توی موهای قهوه ای دین کرد اون ها رو تکون داد"ببینم صبحانت رو کامل خوردی؟"
دین سرش رو تکون داد"البته اگر تا ظهر مثل یه مرده بخوابی معلومه که از غذای پسرت خبر نداری پس به این نتیجه میرسیم تو واقعا یه مادر خوبی نیستی"
انجل با چشم های گرد به هری خیره شد
"ببینم تو فقط چند ساعت با دین بودی و الان فکر میکنی که یه پدر نمونه ای ؟"
هری شونه هاش رو بالا انداختانجل سرش رو تکون داد
زنگ تلفن هری اون دو تا رو ساکت کرد هری دکمه ی سبز رو لمس کرد
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
"بله مایکل؟"
.با شنیدن حرف های مایکل اخم بین ابروهاش دوباره برگشت
"شما نمیتونین یه کا رو درست انجام بدین؟"بلند شد
انجل دستش رو دور ساق دست هری پیچید
"باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام "
نگاهی به انجل کرد
"چی شده؟"
انجل پرسید
"باید برم"
دست انجل رو از دستش جدا کرد و خیلی سریع از اشپزخونه خارج شد
انجل اهی کشید و سرش رو تکون داد
نگاهی به صورت افتاده ی دین کرد
"هی ... موش کوچولو اون برمیگرده"
انجل در حالی که دستش رو روی بینی کوچیک دین میزد گفت
"اون منو دوست نداره؟"بعد از این سوال دین لیام سرفه ای کرد
"دین...چرا هنچین حرفی میزنی؟ اون خوب.....اممم اون یکم مشغوله"
لیام فقط نمیخواست همه چیز رو بدتر کنه برا همین فقط به قهوه اش خیره شد
"اما اون خیلی کم با من حرف میزنه ولی با تو و پینو خیلی بیشتر حرف میزنه امروز اومد با من حرف زد و حتی اون به صبحانه داد ولی بازم رفت"
انجل دست های کوچیک دین رو گرفت
"اون پدرته دین معلومه که دوست داره"
(ای الهی این هری گاییده بشه رید تو حس حال موش کوچولوی من:"()"میشه برم تو اتاقم؟"
انجل سرش رو تکونه داد
"میخوای باهات بیام؟"
"مامان من بزرگ شدم!"
خیلی اروم از پشت میز بلند شد و سمت اتاقش رفت
انجل با حس دست لیام روی شونش اهی کشید
"انجل دین پسره عاقلی مطمعنم درک میکنه"
انحل سرش رو تکون داد
"لیام اون فقط چهار سالشه هری میتونست حداقل قبل از اینکه بره با دین حرف بزنه ولی البته که اون حرومزاده ی لعنتی هیچ وقت مثل ادم رفتار نمیکنه""به نظر من برای کسی که تا به حال حتی با پدرش حرف هم نزده خوب عمل کرد"
انجل شونه هاش رو بالا انداخت
"لیام...هری باید این رو امتحان کنه نباید اتفاقی که برای خودش افتاده رو برای پسرش هم تکرار کنه همه ی بچه ها به پدر نیاز دارن "
لبخند کوچیکی زد
"وقتی بچه بودم همیشه پدرم رو توی لباس های قهرمان ها و ماسک تصور میکردم چون اون همیشه قهرمان من بود حتی بعد از اینکه بادرم رو از خونه بیرون کردن با اینکه خیلی نسبت بهشون سرد شدم اما پدرم همیشه توی فکر و قلبم به عنوان قهرمان زندگی من موند ""ببین دختر یه سوال ازت میپرسم ولی قول بده به خاطر این سوال مو هام رو نکنی"
انجل نگاهی به لیام انداخت
"اممم....اگر زین پدر دین بود چی؟"
انجل با چشم های گرد نگاه کرد
"من....من....خوب اون ..نمیدونم...باید فکر کنیم
پر دروغگو بدتره یا پدر بی احساس"
البته هر دو تا ی این ها صفت های هری بودن
لیام خودش رو به سختی نگه داشته بود که داد نزنه و نگه زین همیشه انجل رو دوست داشته و هیچ وقت بهش خیانت نکرده بوده
"خوب هری تا به حال راجب زین باهات حرف زده؟'
"به جز تیکه هایی که بهم میندازه چیز دیگه ای نگفته..چطور؟"
"باید دلیل داشته باشه؟"انجل سرش رو تکون داد
"نکنه تو هنوز اون رو دوست داری؟"
انجل با حرص به صندلی تکیه داد
"جرعت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن پینو"
لیام شونه هاش رو بالا انداخت
فقط تنها چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود این بود که انجل بعد از فهمیدن حقیقت باز هم از زین متنفره؟
******
"چه خبر پسر"
مرد روبه روی اون وایستاد و نیشخند کثیفی زد
"سرنخ ها رو از بین بردم"
"خوبه"
مرد سیگارش رو بین لب های خشکش گذاشت
"تو چرا اینقدر میخوای از استایلز انتقام بگیری؟"اون از مرد پرسید
"این به تو مربوط نیست بچه...حداقل دلیلم مثل تو نیست من عاشق معشوقه ی جنده ی استایلز نیستم"
اون یقه ی مرد رو تو دستاش گرفت
"نگو...دیگه نگو"
از مرد فاصله گرفت صدای خندش رو میشنید
شاید انجل ساده ترین ادم روی زمین بود
و یا شاید خودش هم دیوونه ترینشون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ای سلاممممممممممممممم
کونی هایم
چقدر دلتنگتان بودمای کیرم توی این زندگی
vote
comment
bye bye
YOU ARE READING
Treachery(H.S)
Fanfiction+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_