7.(گذشته)

835 77 5
                                    

د.ا.ن. انجل
بیشتر از ساعت هاست که تو اتاقم نشستم و ساعت از ۲ گذشته پس امروز ناهار نمیخورم . نگاهی به اتاقم کردم خوب واقعا قشنگ بود دیوار های ابی و سفید داشت یه تخت دونفره ی سفید با دوتا عسلی ستش کنارش .
فکرم دوباره رفت پیش اون چشمای کاراملی اونایی که خیلی راحت منرو فروختن . من واقعا زین رو دوست داشتم . به خاطر اون خانوادم رو ترک کردم و از سیاتل به نیویورک اومدم . مادر و پدرم وقتی فهمیدن من با زین رابطه دارم بهم هشدار دادن که اون نمیتونه من رو خوشحال کنه و اون مناسب من نیست و واقعا هم راست میگفتن به خاطره زینه که من توی این جهنمم . ولی هنوزم میخوام ببینمش .
این یه حقیقته من به جز زین هیچ کس رو نداشتم . زین و ماری ...
ماری برام مثل یه خواهر بود . با اینکه خیلی رو مخ بود . من ماری رو از دبیرستان میشناختم و واقعا خوشحالم که باهاش اشنا شدم
چشمای خیسم رو بستم . من کی شروع به گریه کردم؟
دلم برای اپارتما کوچیکم تنگ شده . من و ماری به خاطر ابنکه بگیریمش دوسال تو یه رستوران کار کردیم.
حتی نمیدونم برای چه مدتی اینجا زندانیم
یه ماه ...
یه سال ....
و یا برای همیشه
کفشای پاشنه بلندم رو دراوردم چهارزانو روی تخت نشستم و اجازه دادم ذهنم به گذشته سفر کنه

FLASH BACK...
" گمشو برو یه دوش بگیر"
من به زین که روی مبل با ارامش لم داده بود گفتم.
"باشه اون گفت و منو انداخت روی شونش
"هی داری چه غلطی میکنی؟"
با خنده پرسیدم و جیغ زدم.
"تو گفتی برم دوش بگیرم منم دادم میرم همین کار رو بکنم"
در حموم رو باز کرد و گذاشت که وان پر بشه وقتی پر شد من رو گذاشت توی وان و خودش اومد روم
"چی کار میکنی؟"
لباسامون به بدنامون چسبیده بود .
لباشو روی لبام گذاشت .
"دوست دارم انجل"
[END OF FLASH BACK]
دستام رو روی صورتم گذاشت

FLASH BACK...

"زود باش مشت بزن "
زین رو به من گفت
یه ضربه ی نه چندان محکم به کیسه بکس زدم.
که زین خندید که باعث شد محکم بزنم تو شکمش .
صورتش جمع شد
"اخخخخخخ.لعنتی اگه تو همین ضربه رو روی کیسه بکس میزدی .... اخ"
ریز خندیدم و بغلش کردم.
"متاسفم"
خندیدم
"اما زیادم متاسف به نظر نمیای"
زین با نیشخند گفت
"ببینم تو کی اینقدر عوضی شد؟"
خندید و بغلم کرد و بوسه ی ارومی رو موهام گذاشت.
من عاشق این مردم....
[END OF FLASH BACK]
بسه .. دیگه نمیتونم
اشکام روی گونه هام میریختن . الان اون چیکار میکنه ؟ چه حسی داره ؟
ناراحته؟ یا هیچ حسی نداره و یا شایدم به خاطر اینکه از شرم خلاص شده خوشحاله؟
سرم داره میترکه و چشمام به خاطر گریه میسوزه.
تبریک میگم انجل از زندگی لذت ببر.
در با صدای تقی باز شد . با دیدن موهای فر خرماییش روی تخت صاف نشستم و اشکام رو پاک کردم.
"چرا برای ناهار نیومدی کیتن؟"
اون پرسید و بهم نزدیک شد
"گ..گرسنه نبودم"
حتی جرات ندارم به چشماش نگاه کنم
"باشه . اما بهتره برای شام بیای چون نمیخوام جنازت رو از اینجا جم کنم اب دهنم رو قورت دادم .
"فهمیدی بیب؟"
"ب..له:
"حرفت رو کامل بگو"
"بله ددی"
اون اومد و کنارم روی تخت نشست من سعی کردم که خودم رو ازش دور کنم . نگاهش رو روی بدنم حس میکنم لعنت به این لباسا .
اون سرش رو نزدیک گردنم برد و لاله ی گوشم روگاز گرفت .
"تو واقعا بدن سکسی داری "
اون کنار گوشم زمزمه کرد .
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . نفس حبس شدم رو بیرون دادم.
میترسم...خیلی میترسم

د.ا.ن. زین
سیگارم رو روشن کردم و بین لب هام گذاشتم . میدونم اگه اون اینجا بود خیلی ناراحت میشد. اما اون دیگه اینجا نیست.
به سمت اتاقم میرم اتاقی که قبلا اسمش اتاقمون بود. روی تخت سرد دراز کشیدم حتی عطرش هم دیگه احساس نمیشه .
من با دستای خودم اون رو به دست های شیطان دادم. لباساش هنوز توی کمد بودن . این دو شب مثل بیست سال گذشته .
من جسمم رو همراهم دارم ولی روحم...
اون دیگه نیست....
شیشه ی مشروب رو از روی میز کوچیک برداشتم ازش نوشیدم.
اون از الکل متنفر بود . اون فقط یه بار مست کرده بود اونم زمانی بود که فکر میکرد من با یکی دیگه قرار میزارم اما من هرگز همچین کاری نکردم.
دستم رو روی بالشش کشیدم . بتلشش مثل برف سرد بود .
کاشکی میتونستم فراموشش کنم و این سوزش رو توی قلبم حس نکنم ولی تو هیچ وقت نمیتونی روحت و قلبت رو فراموش کنی
"متاسفم انجل. من رو ببخش"
من دارم گریه میکنم اره مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم و گریه میکنم
اره من بدون اون‌ یه دیوونم.

د.ا.ن. انجل
ساعت ۹ پایین رفتم که شام‌ بخورم نمیخوان هری رو عصبانی کنم . چون میدونم که عاقبتش چی میشه. گریس به من سالن غذاخوری رو نشون داد . اینجا واقعا قشنگه . هری روی میز نشسته بود
خیلی اروم روی صندلی نشستم‌ . فکر کنم اون تنها زندگی میکنه البته نمیدونم جز من هرزه های دیگه ای هم داره یا نه
واو من دارم خودم رو هرزه خطاب میکنم.
"خوش اومدی بیب"
من سرم رو تکون دادم
"ممنون ددی"
ما در سکوت غذا رو خوردیم و من واقعا از این سکوت لذت بردم و سعی کردم به اسمی که توی ذهنم تکرار میشد توجه نکنم
،زین،
______________________________________
سلام
میدونم این پارت خیلی کم بود 😑
نظرتون درباره ی داستان چی بود؟
به نظرتون انجل و زین دوباره همدیگرو میبینن😎
یا اینکه هری روباره انجل رو به فاک میده😐😂

نظر و ووت فراموش نشه و بای💙

Treachery(H.S)Where stories live. Discover now