[لب هاش که کاری نداره؛
اگه دوستش داری روح زخمی شو ببوس!:)]زین به انجل لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد.
انجل باورش نمیشد دستش رو خیلی سریع از دست زین کشید
"تو..."
زین لب هاش رو روی لب های انجل گذاشت و اون رو خفه کرد.
پهلوهای انجل رو نوازش میکرد اما انجل اون رو پس زد.
"چرا این کارو کردی لعنتی"
انجل داد زد
"انجل خواهش میکنم ... زود باش باید زود تر بریم استایلز هر لحظه ممکنه برگرده"
زین سعی کرد انجل رو سمت ماشین ببره.
"تو منو با دستای خودت انداختی وسط جهنم منو نگاه کن.."
انجل د حالی که به خودش اشاره میکرد و اشک میریخت داد زد هیچ کنترلی روی حرفاش نداشت
"اگر سوار ماشین بشی همش رو کامل بهت توضیح میدم "
زین التماس کرد
"انجل تو میگی که من با دستای خودم تو رو داخل این جهنم انداختم و الا اودم که تورو از این جهنم بیرون ببرم خواهش میکنم عزیزم"
کلمه ی زیبایی بود «عزیزم»کلمه ای که انجل خیلی وقت بود که فراموش کرده بود.اروم سمت ماشین راه رفت و باعث شد لبخند بزنه در رد برای انجل باز کرد و انجل سوار شد.زیم ماشین رو دور زد و سوار شد ماشین رو روشن کرد و
خیلی سریع از حیاط بزرگ عمارت خارج شد
زین دستش رو روی دست ضریف انجل گذاشت
"دلم برات تنگ شده بود "
انجل دستش رو از زیر دست زین کشید بیرون
"میشنوم"
زین نفسش رو بیرون داد
"اون عوضی منو با خواهرم تهدید کرد"
انجل با تعجب سمت زین برگشت
"اما تو گفتی که سه ساله که اونو ندیدی"
زین اخم کرد
"منضورت جیه انجل اگر من چند ساله که اونو ندیدم دلیل نمیشه اجازه بدم بمیره"
انجل وقتی فهمید چی گفته با خجالت سرش رو پایین انداخت
"من..من منظورم این نبود"
زین نگاه کوتاهی به صورت پر از درد انجل انداخت .
"مشکلی نیست کیوتی"
انجل نمیتونست بگه که چقدر دلش برای مردی که کنارش نشسده تنگ شد بود اون مجبور بود این کار رو بکنه.قطعا اگر انجل هم بوداین کار رومیکرد
"کجا میریم؟"
انجل خیلی اروم گفت و زین لبخند زد
"تو مطمئنی که هری پیدامون نمیکنه"
زین اوف کشید و نمیدونم رو خیلی اروم زمزمه کرد.اون میدونست که هری فقط یه بکسر معمولی نیست.اون یه وحشیه...
"اون خیلی اذیتت کرد؟"
زین با نگرانی پرسید
"میشه درمورد این موضوع حرف نزنیم؟"
انجل زمزمه کرد و اونوقت زین میخواست یه گلوله اول توی سر استایلز خالی کنه و بعدش تو سر خودش
زین انگا یه چیزی یادش افتاده باشه خیلی سریع ترمز کرد
"لعنتی داشتم فراموش میکردم...انجل میشه برگردی ؟ "
انجل تعجب کرد ولی اطاعت کرد و کمربندش روباز کرد(ماشین😐)و برگشت و پشت به زین نشست زیدستش رو روی گردن انجل گذاشت اما با دیدن کبودی هایی که روی گردن زین بودن اخم کرد دستش رو زیر موهای انجل برد و چیزی رو از روی گردنش جدا کرد
انجل برگشت و به ردیابی که توی دست زین بود نگاه کرد اون حتی نمیدونست اون چطوری اونجا بوده..
زین ردیاب رو از پنجره بیرون اندخت
انجل از ترس و استرسی که داشت میلرزید که این از چشم زین دور نموند برای دمین برا دست انجل رو لمس کرد.
"تو خوبی؟"
زین میدونست انجل از این که هری پیداش کنه وحشت داره .
اون بالاخره ماشین رو خاموش کرد از ماشین پیداشدن و زین دست دختری که حاظر بود کل زندگیش رو زیر پاش بریزه اون کسی بود که به زین معنی واقعی زندگی رو یاد ایندفعه دیگه اشتباه قبلیش رو تکرار نمیکرد.
زین انجل رو سمت کلبه ی کوچیکی که وسط ناکجااباد بود برد
در کلبه رو با کلید باز کرد انجل با تعجب به داخل نگاه کرد.
"میدونم خیلی کوچیکه ولی فقط برای امشب اینجاییم برای فردا ما از اینجا میریم "
انجل به قدری میترسید متوجه حرف زین نشد فقط داخل کلبه شد این اتفاقا خیلی سریع افتاد اون همین یک ساعت پیش توی عمارت کنار استایلز وایستاده بود اما الان...
حالش خوب نبود و سرش گیج میرفت سریع برگشت و زین رو محکم تو اقوشش گرفت و اجازه داد اشک هاش لباس زین رو خیس کنه
.
.
.
سه ساعت از رفتن انجل میگذشت و البته که هری میدونست اون با زینه نیشخند زد
همه چیز همونجور که میخواست داشت پیش میرفت.
اون دو تا هیچکدوم از ردیابی که توی بدن انجل بود خبر نداشتن
لیام داخل اتاق شد
"واو هرولد تو و اون مغزت و البته اون مشت هات واقعا منو میترسونید "
لیام گفت و خندید
" اونا ردیاب فیک رو که روی گردن انجل بوده رو انداختن یه جایی که حالا مهم نیست...و البته و ردیاب اصلی کار میکنه و ما الان جایی که اونا هستن رو دقیق داریم.فقط نمیفهمم چرا این کار رو داری میکنی "
لیا روی میز نشست و منتظر جواب هری شد.
"میدونی...بیبی کوچولو خیلی به زین فکر میکنه که این باعث میشه که دوست کوچوللوی من واقعا ناراحت بشه"هری در حالی که به دیکش اشاره میکرد گفت
"هری تو واقعا فقط به خاطر نفرتت از زین داری این کارو میکنی."
این همین سوال بود که هری از خودش میپرسید چرا به او کیتن اهمیت میداد و یا چرا از اینکه زین به کیتنش دست بزنه نگران بود اون فقط یه برده بود ...و اون قرار بود اون برده رو تا حد مرگ بترسونه و البته کاری کنه که اون بیبی خودش برای حس دیک ددیش التماس بکنه.
اره اون هری استایلز بود...
______________________________________
خیلی دیر اپ کردم:|
ساری به خاطر کم بودن و مقداری چرت بودن این پارت:|
مثل همیشه
ووت و کامنت فراموش نشه:(
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه که بگم:|
بای:|
ESTÁS LEYENDO
Treachery(H.S)
Fanfic+ میدونی بدترین قسمت خیانت چیه؟ - اینه که هیچوقت از طرف دشمن نیست. H.S_