P.O.V:شوگا
((فلش بک:خونه))
یونگی-مامان بیخیال من شو من نمیاممامان بی خیال نگاهم کرد و قاشق رو تو دستاش تکون داد
مامان-یونگی بیخیالت نمیشم داییته باید بریم
ای خدا من چه گناهی کردم؟؟کبیره بوده یا نه خودمم نمیدونم ولی چرا این گیر سپیچ بهم داده خوب میخوام بخوابم
یونگی-بزار ببینم بعد از مدرسه چی میشه
لیوان اب پرتغالم رو سر کشیدم
یونگی-قربونت برم ناراحت نشو دیگه اصلا بزار از مدرسه برگردم باهم حرف میزنیم
مامان-برو برو پسره خجالت نمیکشه عین دخترا قربون صدقه من میره اصلا نمیخواد بیای داییت اینا تا زمانی که خونه پیدا میکنن اینجان وقت واسه اشنایی زیاده
دیگه بدتر خدایا خودت صبری عطا کن مشکلی ندارم فقط نمیخوام با یه پسر بچه ۱۰ ساله هم اتاقی بشم
یونگی-عالیه حرف نداره
((پایان فلش بک))
زنگ خورد
معلم ریاضی-خب بچه ها چند لحظه صبر کنید ورقه های امتحانیتون رو بگیرید میشه گفت میانگین نمره کلاستون بالا اومده
ای بابا بجنب کوکی منتظرمه برگه رو جلوم گذاشت برش گردوندم+A همینه اینه نتیجه درس خوندن با جئون جونگ کوک از کلاس زدم بیرون کوکی نصفش تو ازمایشگاه بود
یونگی-کوکی اتفاقی افتاده
تهیونگ-بیا یکی بود دوتا شد یا خدا مین یونگی خودتی
یونگی-باز به کجا ریدی وی؟؟
تهیونگ-خیلی با ادب شدی میبینی که حواسم نبود تو ازمایشگاه به جای سدیم پتاسیم ریختم تو اب
یونگی-کوکی وی از دوره راهنمایی با من بود راستی نامجون کجاست
تهیونگ-سر کلاسه الان پیداش میشه
کوکی-من جئون جونگ کوک هستم از آشناییت خوشبختم راستش فرقی نداشت هر دوتا شون به اب واکنش نشون میدن
تهیونگ-کیم تهیونگ هستم با وی راحت ترم منم از اشناییت خوشبختم وممنون از اطلاعات
یونگی-بیاید اول اینجا رو تمیز کنیم وقت برای حرف زدن هست
خرده شیشه ها رو جمع کردیم و انداختیم دور با تی گوشه ازمایشگاه زمینو که خیس شده بود خشک کردیم
نامجون-باز چیکار کردی وی
تهیونگ-کار یونگیه راشتی یونگی رو دیدی اتفاق خاصیم نبود حل شد
چرا تقصیرا افتاد گردن من نانجونم با یه نگاه خر خودتی بهش انداخت
کوکی-بیا بریم یونگی
زنگ ناهار بود غذامو گرفتم و با کوکی رفتیم تو تنها کلاس خالیه مدرسه نشستیم غذاهامونو رو زمین پخش کردیم با شیطنت بهم نگاهی انداختیم و بعدش حمله کردیم سمت غذاها
یونگی-کوکی دوتا خبر برات دارم
کوکی-هوم بوگو
خندیدم وقتی با دهن پر هم غذا میخورد هم حرف میزد لپاش باد میکرد
یونگی-ایگو خبر خوب اینه که امتحان ریاضی+Aگرفتم و همش به لطف توعه و خبر بد اینه که داییم داره از نیویورک میاد خونمون
غذای توی دهنشو قورت داد
کوکی-این که خوبه چرا بد
یونگی-اخه نمیخوام برم استقبالش
کوکی-خیلی پرویی یونگی اون ادم داییته
یونگی-یعنی تو میگی برم اخه میخوام بخوابم مامانم میگه یه پسره ده ساله داره ولی اصلا حوصله بچه ها رو ندارم
کوکی-اره برو خجالت نکش خوب داشته باشه بچه ده ساله میتونه تو رو بخوره
دوباره لپاشو رو با یه قاشق برنج پر کرد
یونگی-کوکی اروم مسابقه نیست همش برای تو
جونگ کوک-ساکت باش ادم مگه با هیونگش اینجوری رفتار میکنه
یونگی-اولا که تو هیونگ من نیستی سونبه نیم منی منم میتونستم زرنگی کنم دو سال دوسال باهم بخونم دوما باشه بیا بچپون تو لپات اصلا بیا منم بچپون
جونگ کوک-یا مین یونگی خفه شو رو اعصابمی
با حرص غذاشو تا اخر خورد و رفت سمت کلاسشون
یونگی-یا جئون جونگ کوک کجا میری
کوکی-امتحان جامعه شناسی دارم میخوام برم بخونم
با یاد اوری اینکه از جامعه شناسی متنفره ترجیح دادم تو دست و پاش نباشم
یونگی-کوکی بابت امتحان ریاضی ممنون
کوکی-بعدا میبینمت
YOU ARE READING
sweet school's diaries
Fanfiction-جونگ کوکا کاش میتونستی لبای خودتو بچشی -نیازی بهش ندارم چون خودم یه چیز بهتر دارم ژانر:مدرسه ای،عاشقانه،زندگی روزمره کاپل:ویکوک-یونمین-نامجین وضعیت:تمام شده