Part1

926 97 10
                                    

Steve*
صدا توی اردوگاه پیچید:راجرز و بارنز بیان اینجا
باکی خندید و گفت:چیزی نیست ولی کارمون دراومد
فکرکنم متوجه شدن که من و باکی دیشب دیر رسیدیم به اردوگاه
باکی جلو افتاد تا خودش همه چیو توضیح بده
کارتر:خب میشنوم
-ما دیشب رفته بودیم بار
کارتر:قرار ما این بود که ساعت ۱۱ برگردین نه این که ساعت 4 صبح تازه تشریف بیارین
-خوبه خودتون هم اونجا بودین خانوم کارتر
باکی این شجاعتو داشت که از حقش دفاع کنه خب جثه بزرگی داشت و کلا خشک تر و جدی تر بود
تنها کسی که تو اردوگاه میتونست باکی رو با لبخند ببینه من بودم
خب دوستی ما خیلی عجیب شروع شد:
*فلش بک*
:استییییییو استییییییو
صدای مادرم بود طبق عادت همیشگیش وقتی نزدیک غروب میشد صدام میکرد تا برم و یه چی بخورم...
چون دوست نداشت پسر ضعیفش از گشنگی بمیره
پسری که نسبت به هم سن و سالاش خیلی ضعیف تر و کوچیک تر بود
سمت حیاط رفتم چشمم خورد به خونه بغلمون...
+مامان تازه اومدن؟
م:اره یه پسر کوچیکم دارن چطوره فردا دعوتش کنی خونمون برای خوردن یه پاستای خوشمزه
+بهش فکر میکنم...
دوباره سمت خونه خیره شدم...
من باید اون پسرو ببینم شاید بتونم باهاش دوست شم...
رفتم سمت دیواری که بین خونه ما و خونه اونا بود
+هی سلام
براش دست تکون دادم و برگشت سمتم...
اخم داشت اما سریع به لبخند تبدیل شد...
-سلام
+اسمت چیه؟
اومد سمت دیوار
-جیمز... اسم تو چیه؟
+استیون
-میتونم استیو صدات کنم؟
+اره
-خب پس تو هم منو میتونی باکی صدا کنی
+باکی؟
راه افتاد سمت خونشون... برگشت طرفمو گفت:
اسمم جیمز بیوکانان بارنزئه ولی صدام میکنن باکی چون راحت تره منم استیو صدا میکنم چون راحت تره... فعلا دست تکون داد تا خواست بره توی خونه داد زدم
+منم استیون گرنت راجرزم
-فردا میبینمت راجرز
رفت تو خونه...
منم رفتم توی خونه و نشستم رو میز برای شام...

Old Soldier's LoveWhere stories live. Discover now