1

3.8K 182 15
                                    

صدای بوق آژیر توی گوشم میپیچید...چراغای آبی و قرمز رنگی رو میدیدم...هوا سرد و زمین خیس بود...نمیتونستم حرکت کنم و هرچقدر تلاش میکردم جیغ و داد کنم و کمک بخوام هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد...یه دفعه سایه ی یه نفر رو بالای سرم احساس کردم...سرمو بالا کردم تا چهره شو ببینم.....اما...اون یه دفعه ناپدید شد.........

و من با صدای مهماندار هواپیما از خواب پریدم!
.
.
.

به آسمون نگاه کردم که هرلحظه داشت گرفته تر و تیره تر میشد...باخودم فکر کردم حالا که چتر ندارم کاش اون زودتر برسه قبل از اینکه بارون بباره.
با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم.
_هی...بپر بالا
جیمین بود..باهمون لبخند همیشگیش...سوار ماشین شدم و کمربندمو بستم.
_دلم برات تنگ شده بود کلوچه
یه اخم کوچیکی کرد و راه افتاد..میدونستم ازاینکه کلوچه صداش کنم متنفره
خندیدم و گفتم:چقد بزرگ شدی تو...
_چرت نگو..تو فقط یه سال نبودی.
آهی کشیدم و گفتم: اره یه سال بود ولی من کم کم داشت همه چیزه این شهرو یادم میرفت.
به شیشه ماشین نگاه کردم..قطره های بارون شروع کرده بودن ب باریدن...
_حالا سفر کاریتون چطور بود خانم دکتر؟
گلومو با سرفه صاف کردم و به شوخی گفتم:اهم اهم..عرضم به خدمتتون که ما به نتایج شگرفی در این زمینه رسیدیم اما متاسفانه همش رازه و ما باید تا اطلاع ثانوی سکوت کنیم.
خندید و هم زمان دستشو زد ب فرمون و یه نیم نگاهی بهم انداخت.
حالا دیگه فضای ماشینو سکوت گرفته بود..هر دومون کلی حرفای ناگفته داشتیم بهم بزنیم...از اتفاقاتی که توی این یه سال برامون افتاده بود تاحرف و حدیثایی که بین دانشجوها و همه ی کسایی که مارو میشناختن پیچیده بود.
اما نمیدونم چرا احساس میکردم الان وقتش نیست که ازش چیزی در اون مورد بپرسم.
سرفه ی ساختگی کردم..تااینکه خود جیمین با یه حالت غریبی گفت: اره.
با تعجب نگاهش کردم:چی؟
_گفتم آره لیسا...حقیقت داره.
بعد یه لحظه نگاهم کرد..با یه چهره ی درهم رفته ادامه داد:
_میدونم رو مخت بود که زودتر ازم بپرسی.

لبخند تلخی زدم..خبر خوبی رو برام تایید نکرده بود
_خب...اون کیه؟

_کسی نمیشناستش...خارج از کشور زندگی میکرده...این روزا اسمشون بدجور سرزبونا افتاده...اون واقعا خوشتیپه و خیلی بهم میان.

ابروهامو بالا انداختم..متوجه نگرانی صدای اون شدم..اما خودم بیشتر نگران بودم...در حالی که بارون شدت گرفته بود جیمین یه چراغ قرمزو رد کرد و سرعتشو بیشتر...

_امیدوارم مرد خوبی باشه و ازش محافظت کنه.

جیمین پوزخند زد و گفت: محافظت؟!فکر میکنی خطری هست که اونو تهدید کنه؟این بقیه ن که باید از دست اون محافظت بشن.

The lost dreamsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin