این پیکر نحیفی که حالا توی چند قدمی روی تخت دراز کشیده بود رو میشناختم.
مدتهای زیادی برای پیدا کردنش و دوباره دیدنش خون دل خوردن بودم،
و حالا اون رو به روی من بود.
اونم درست وقتی که ناامیدی، همه ی وجودمو پر کرده بود.
اون اینجا بود.
جیمین اینجا بود.جونگکوک پشت سر من ایستاد.
چندبار پلک زدم تا مطمئن شم اون کسی که روی تخته و بهش دستگاه وصله جیمینه.
اما انگار که این خواب نبود.
با قدمهای نامطمئن بالا سر جیمین رفتم.
خدای من این اصلا شبیه اون نیست.
لب های رنگ پریده...وزنی که از دست داده بود...موهای بهم ریخته...جیمین هیچوقت این شکلی نبود و این بلایی بود که جئون ها سرش آورده بودن.باید الان از دست جونگکوک اونقدر عصبانی باشم که با مشتم بزنم دندوناشو خرد کنم اما هیچی احساس نمیکنم.
من فقط حس خوبی دارم که جیمین اینجاست.
نمیدونم چند دقیقه بود که همونجا خشکم زده بود و به دوست قدیمیم خیره مونده بودم.
توی تله ی ذهنم گیر افتاده بودم و باید بهم ثابت میشد که این بازم خواب نیست.
به جونگکوک نگاه کردم که با نگرانی از اینور اتاق به اون سمت میرفت.
_ اینم میخوای بعدا بهم توضیح بدی درباره ش؟
خیلی آرومتر از اون چیزی بودم که حتی خودم تصور میکردم.
این درست نبود اما اتفاق افتاده بود.
من به این شوک ها عادت کرده بودم.جونگکوک به دیوار رو به روی تخت تکیه زد و روی زمین نشست.
+ میخواستم ازش محافظت کنم...برای همین آوردمش اینجا...اگر توی بیمارستان میموند یا بدست تهیونگ میمرد یا از نرسیدن دیاموند بهش.باید دیاموند با دوز خاصی بهش برسه وگرنه میمیره...تو اون بیمارستان کوفتی کسی اینو نمیدونست...
_ نمیتونستی فقط بهم بگی که پیش توئه؟ تا من روزی صدبار بخاطرش نمیرم و زنده نشم؟
+ نه لیسا...نمیشد...خواهش میکنم درکم کن....بیا دیگه بحث نکنیم باهم...باشه؟
هیچی نگفتم و از اون اتاق بیرون رفتم. احساس خفگی بهم دست داد، پس پنجره رو باز کردم و از اونجا به بیرون خیره شدم.
این بار چندم بود که اینجوری با من بازی میشد؟
هزارم....
مهم نیست...من جونگکوک رو میبخشم چون دیگه زندگیمو نمیتونم بدون اون تصور کنم...اگر اون نبود شاید حتی الان، همین جیمین بی جون رو هم نداشتم.
هر چیزی که بود اون با نیت خیر این کار رو انجام داده بود...ظاهراً.اون اومد و پشت سرم ایستاد.
بدون اینکه روم رو برگردونم ازش پرسیدم:
_ حالا باید چیکار کنیم؟+ اینجا فعلا جامون امنه...باید برای بعدش فکر درست و حسابی کنیم...الان انقدر خسته م که ذهنم انگار قفل شده.
DU LIEST GERADE
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری