26

567 72 7
                                    

نگاهم رو نمیتونم از روی دستش بردارم.
بوی عطرش توی سرم پیچیده و عجیبه که اون آنقدر آرومه.
لبش دیده نمیشه اما میتونم حس کنم داره لبخند میزنه.

+مشکلی نیست....شما حالتون خوبه؟

نگرانمه؟

سرمو تکون دادم. دنبال کلمه ها میگردم اما چیزی به ذهنم نمیرسه.
اون خم شد و از روی زمین چیزی رو برداشت و به سمتم گرفت.

_ اوه!

این تنها چیزی بود که وقتی گوشیم رو توی دستش دیدم از دهنم بیرون اومد. سرشو به آرومی تکون داد و همراه دو مرد دیگه دور شد.

با قدم های نامطمئن به حیاط رفتم و بعد که هوسوک گفت به مهمونی نمیاد دوباره داخل برگشتم.

کنار یونگی ایستادم و طوری که بقیه نشنون بهش گفتم:

_ یونگی...اون مردی که اونجا به ستون تکیه داده کیه؟

یونگی به جایی که من خیره شده بودم نگاه کرد.

+ اون دکتر لی هستش...از دوستای سانا خواهرم...چطور؟

_ آها...هیچی...چند وقته اینجا زندگی میکنه؟

+ اون اینجا زندگی نمیکنه...فردا پرواز داره و برمیگرده.

توی فکر رفتم و چند دقیقه بعد متوجه نگاه های خیره جین شدم.
متوجه شدم که اون میخواد که ما شروع به صحبت کردن با بچه ها کنیم.

با لبخندی که بهم زد فهمیدم میخواد شروع کنه.
کف دستاشو بهم کوبید.

+ خب بچه ها...یه چند لحظه استراحت بدین به اون فک هاتون...کارتون دارم.

رز که با یونگی مشغول حرف زدن بود با تعجب به من نگاه کرد.

+ راستش یه چیزی هست که من و سالی می‌خواستیم بهتون بگیم.

_ نگید که شماها دارین با هم قرار میذارین؟

یونگی دهنش باز موند و به ما دوتا اشاره کرد.

من خندیدم...یه خنده ی عصبی.

_ نه نه...دیوونه نشید...دوست داشتم که الان هوسوکم اینجا بود ولی اشکالی نداره....ببینید بچه ها من و جین می‌خوایم بهتون بگیم که بین ما هیچ رابطه ای جز دوستی نیست.

رز مدام نگاهش رو بین من و جین میچرخوند.

جین ادامه داد:
+ ما متوجه این میشیم که شما همه ش دارین درمورد این بین خودتون صحبت میکنید...اما باور کنید با این کار فقط دارید مارو معذب میکنید.

منتظر عکس العمل رز بودم تا اینکه اون پوزخند زد.

امکان نداره اون باور کنه...حتی اگه هشتاد سال هم از این ماجرا بگذره اون هنوزم فکر می‌کنه ما باهم ارتباط خاصی داشتیم.

The lost dreamsحيث تعيش القصص. اكتشف الآن