19

534 90 16
                                    

صدای رعد و برق بود که باعث شد از خواب بپرم.
همون بهتر که پریدم.
هیچ چیزی بدتر از این نبود که آسمون بخواد توی شب سردی که من فقط با یه پتو بیرون خوابیده بودم شروع به باریدن کنه.
زیر لب لعنت به این شب طولانی فرستادم و از جام پاشدم.

کجا باید برم؟
به کی باید اعتماد کنم؟
جونگکوک گفت اگه برگردم خونه م ممکنه بهم حمله بشه.
پس چیکار کنم؟
گوشیمو برداشتم.
تهیونگ؟
امکان نداشت به اون زنگ بزنم وقتی میتونست با یه حرکت با اسلحه ش منو واصل کنه به اون دنیا.
اما اگر بهش میگفتم که جوابم به پیشنهادش مثبته چی میشد؟
بازم ممکنه به من آسیب برسونه؟

داشتم دیگه عقلمو از دست میدادم.
بدون هیچ ایده ای پتو رو همونجا گذاشتم و کوله م رو پشتم انداختم.
همیشه انقدر کوله م سنگین بود؟

از پله ها پایین رفتم و خودمو به پارکینگ رسوندم.
حداقل اینجا یه سقفی بالا سرم بود.

هیچوقت فکر نمی‌کردم که انقدر قوی باشم.
انقدر که توی یه شب این همه بلا سرم بیاد و من هنوز بتونم روی جفت پاهام راه برم و درد و خستگیمو نادیده بگیرم.

از بین ماشین ها به سمت سرویس بهداشتی میرفتم که با گوشه ی چشمم احساس کردم یه چهره ی آشنا رو دیدم.
سریع نشستم و پشت یکی از ماشین ها قایم شدم و سرمو بیرون آوردم.

_ گفتم هیچ کاری نکنین خودم الان میام!

داد زد.
لعنت بهت جونگکوک! چرا باز باید تو رو اینجا ببینم؟

اون سریع در ماشینشو باز کرد و داخلش نشست.
اما حرکت نکرد.
هنوز داشت با گوشیش صحبت میکرد.
عصبانی بود.

گوشیمو برداشتم و دنبال شماره ی آژانس شبانه روزی که وقتی توی جاده ی منتهی به قبرستون مونده بودم جیسو بهم داد گشتم.

خودشه!
سریع یه ماشین گرفتم و گفتم جلوی  بیمارستان بایسته تا بیام.

از نگاه کردن به جونگکوک که داشت دستشو به فرمون می‌کوبوند و سرشو تکون میداد دست برداشتم.
یواشکی طوری که اون متوجه نشه و از لابه لایه ماشین ها خودمو به بیرون رسوندم.

سوار ماشین شدم و به راننده گفتم صبر کنه.
بعد چند دقیقه ماشین جونگکوک از پارکینگ بیرون اومد و به راننده گفتم که دنبالش بره.

دیوانه شده بودم!
واقعا شده بودم.
به من چه که اون الان ساعت پنج صبح کجا داره می‌ره!
به من چه که برای چی اونقدر عصبانی بنظر میومد!
به من چه که اونم مثل تهیونگ یه تتو روی گردنش داره!
نه لعنت بهش...
همه ش به من مربوطه.

_ خانم انگار داره به حاشیه شهر می‌ره...برم دنبالش؟ مشکلی نیست؟

با صدای راننده از فکر بیرون اومدم.

+ اره...فقط نفهمه لطفاً..نزدیکش نشین زیاد.

سرمو به شیشه تکیه دادم.
کی همه چیز انقدر پیچیده و سخت شد؟
از کی کنترل زندگیم از دستم در اومده بود؟

The lost dreamsWhere stories live. Discover now