9

669 96 10
                                    

به راحتی میشد تشخیص داد که اون صدا، صدای برخورد دو تا ماشین بهم بوده.

اما این من بودم که نمیتونستم چیزی رو که شنیدم رو باور کنم...

این من بودم که نمیخواستم به خودم بقبولونم که اون تصادف برای جیمین افتاده...

فقط گونه هامو حس کردم که دارن خیس میشن.

_ الو...جواب بده...جیمین...الو

فریاد زدم: اقا...خواهش میکنم تندتر برو...فقط برو !

صدای بوق ممتد از پشت گوشی اومد. از اون به بعد هر بار که زنگ میزدم گوشی از دسترس خارج شده بود.

هرچقدر به خیابون نزدیک تر میشدیم ترافیک سنگین تر میشد.

اونقدر که همه ی ماشینا قفل شده بودن.

بدون معطلی پولو ب راننده دادم و تا خود خیابون فقط دوییدم...

هیچی رو دور و برم نمیدیدم جز تصویر جیمین رو وقتی بهش رسیدم و اون صحیح و سالمه....

تا برسم همه جور فکری از ذهنم گذشت.

توی پاهام از درد احساس سوزش میکردم و اشکام روی صورتم خشک شده بودن.

یه صدایی تو مغزم بهم میگفت:
بدو لیسا...بجنب...اون منتظرته...جیمین اونجاست و حالش خوبه و وایساده تا بری دنبالشو ببری خونه ش...بدو تا دیر نشده !

هرچقدر نزدیک تر میشدم صدای آژیر امبولانس و همهمه ی مردم بیشتر میشد....

سر راه پام به جدول گیر کرد و توی یه چاله ی آب خوردم زمین...

اه..چرا زودتر نفهمیدم که داره بارون میباره؟

کمتر از یه ثانیه بلند شدم...کف دستام و ارنجم درد میکرد، اما وقتی جیمین به کمک من احتیاج داشت، کی به این چیزا اهمیت میداد؟

انقدر نزدیک شدم که توی چندمتریم محل تجمع مردم و امبولانس ها و پلیس رو دیدم.

با تمام توانم سرعتمو بیشتر کردم.

مردمو کنار زدم و با چیزی که دیدم روحم رفت.
دوتا ماشینی که به شکل وحشتناکی بهم برخورد کرده بودن!

یه ماشین چپ کرده بود و ماشین دیگه هم له شده بود...

یکی از اون ماشین ها...
ماشین جیمین بود.

مامورهای پلیس دور محل حادثه ایستاده بودن و سعی داشتن مردم رو متفرق کنن.

_خواهش میکنم برین کنار...تجمع نکنین تا مامورای ما کارشون رو بتونن درست انجام بدن...

صدای مامور رو شنیدم و رفتم سمتش.

+ اقا....من....نه...یعنی صاحب این ماشین ...خودش...خودش...کجاست؟

نفس نفس میزدم و سوزش دردناکی رو توی قفسه ی سینه م احساس میکردم.

الاناست که قلبم وایسه!

The lost dreamsWhere stories live. Discover now