هر دو به همدیگه نگاه کردیم و لبخند زدیم..اون دستشو جلو اورد و همزمان گفت:
_خوشحالم از دیدنتون..تعریفتون رو از سولگی زیاد شنیدم.
سرمو تکون دادم و تشکر کردم.
گوشی سولگی زنگ خورد به صفحه ش نگاهی انداخت و بعد گفت: حیف وقت نیست..وگرنه مینشستیم باهم یه قهوه ای بخوریم.باشه برای یه فرصت دیگه.خوشحال شدم از دیدنت.
ما باهم خداحافظی کردیم اون همراه دوست پسرش از کافه خارج شد.اروم اروم نشستم و به رو به روم زل زدم.
خوابم یا بیدار؟
این سولگی بود که اینجوری با من حرف زد؟انقدر اروم و صلح طلبانه بامن حرف میزد؟از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم که اون دوتا سوار ماشین مشکی و باشیشه های دودی شدن و رفتن.
.
.
.
صدای بوق اژیر میومد..واضح نمیدیدم اما انگار شب بود و همه جا تاریک...حس میکردم دست و پاهام روی سطح لغزنده و شل قرار دارن...صدای جیغ و فریادهای بلند چند نفر گوشمو آزار میداد...همه چیز انگار داشت دور سرم میچرخید و رو به سیاهی میرفت تااینکه همه جارو تاریکی مطلق گرفت.یه دفعه چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم قاب عکس جیمین روی دیوار بود..همونجا نفس راحتی کشیدم که فقط داشتم یه کابوس میدیدم.
روی کاناپه نشستم و جیمین رو دیدم که از اشپزخونه با یه سینی و دوتا لیوان بیرون اومد.
_خوبی؟
دستمو روی موهام کشیدم تا اگه بهم ریخته ست مرتب بشه و بارونیمو که روم انداخته بودمو روی دسته ی کاناپه گذاشتم و گفتم:ار...یعنی نه...فکر کنم داشتم یه کابوس میدیدم.
جیمین روی مبل تک نفره رو به روی من نشست و سینی رو روی میز گذاشت.
_چی میدیدی؟
_دقیقا یادم نیست...خیلی واضح نبود..فقط صدای اژیرارو یادمه و اینکه همه جا تاریک بود.
_هووم..احتمالا غذا زیاد خوردی.
_نمیدونم شاید..متوجه نشدم کی خوابم برد..تو کی برگشتی؟
_یه ساعتی میشه
بوی قهوه ای که جیمین درست کرده بود به مشامم خورد و همون لحظه بود که یاد ظهر و دیدارم با سولگی افتادمو با خودم هی کلنجار رفتم که باید بهش این موضوع رو بگم یا نه...شاید از اینکه بفهمه سولگی با دوست پسرش حالش خوب و خوشحاله اونو خاطرجمعش کنه،چون میدونستم هرچقدر هم که اون بگه از سولگی بیزاره من باور نمیکنم اون به همین راحتی بتونه اون دوستی قوی بینمون رو کنار بذاره و نادیده ش بگیره.
دهنمو باز کردم که براش تعریف کنم اما اون جلوتر شروع کرد به صحبت کردن.
_از کی میری بیمارستان؟
YOU ARE READING
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری