18

553 87 2
                                    

یادم نیست لنگ میزدم یا نه.
اما به هر زحمتی بود خودمو به اون رسوندم.

_ کول سواری خوش گذشت؟
گفت و من به وضوح فشار دستای مشت کرده شو دیدم.

حسودی میکرد؟
یا فقط از تهیونگ خوشش نمیومد؟

+ اونجوری که تو فکر میکنی نیست.

_ اصلا احتیاجی به توضیح نیست چون به چشمای خودم بیشتر از حرفای تو اعتماد دارم.

+ داد نزن...توضیح میدم...

بلندتر داد زد:
_ من از صبح مثل مرغ پرکنده دنبال توام و اونوقت تو دقیقا با همون آدمی که بهت هشدار داده بودم ازش دور بمونی بغل هم برمیگردی خونه؟!

خنده‌م گرفت ولی بروزش ندادم.
چم شده بود امشب؟
اون چش شده بود؟
من؟ بغل تهیونگ؟
چقدر محال و مضحک!

اومدم دهنم رو باز کنم تا دوباره ازش بخوام آروم باشه و به حرفام گوش کنه، اما با صدای قلبم خفه شدم.

چرا اون نفهمیده بود که من مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودم؟
چرا صورت خونی و زخمیم رو ندید؟
مگه اون همون جونگکوکی نبود که وقتی از چند متری و توی تاریکی لنگ میزد من تشخیص دادم که خودشه و بدون لحظه ای درنگ برای کمک به سمتش رفتم؟
اینا به کنار...
این قضاوت غلط دیگه این وسط چی میگفت؟

یک لحظه انقدر ازش متنفرم شدم که فکر کردم اگه یکبار دیگه صداشو بشنوم عق بزنم و بالا بیارم.
حداقل تهیونگ به اندازه ی جونگکوک حال بهم زن نبود.

ترجیح دادم خفه شم و دیگه باهاش بحث بی فایده نکنم.
کلیدمو از کیفم دراوردم بدون حتی یک کلمه ی دیگه خودمو به زور به در رسوندم.

نباید الان میومد از زیربغل من میگرفت تا نخورم زمین؟
مثل همون شبی که دستشو دور خودم انداختم تا تکیه گاهش باشم و نخوره زمین؟
من احمقم.
حتی از تهیونگ و جونگکوک احمق ترم‌!
حتی از احمقی که جیمین به همه میگفت هم احمق ترم!

قبل از اینکه کلیدرو بندازم توی سوراخ حرف زد.
حرف زد و برخلاف انتظارم بالا نیاوردم.

_ صبر کن...نباید بری اونجا

 به سمتش چرخیدم و با تمسخر گفتم:
+ اینجا خونه ی منه...تو کسی هستی که نباید بیای این تو!

نمیدونستم چرا اینو گفتم وقتی مطمئن نبودم که اون اصلا میخواست بیاد خونه ی من یا نه؟مثل دو شب پیش...

داد زد:
_ اگه بری اونجا حتی از اینی هم که هستی داغون تر میشی.

چی؟
پس اون فهمیده وضعیت منو؟

امیدوار بودم از اول ندیده باشه تا اینکه دیده باشه و براش اهمیتی نداشته باشه.

پوزخند زدم و بدون توجه به حرفش در و باز کردم، دوید و اومد پشت سرم ایستاد،
و من با دیدن منظره ای که رو به روم بود احساس کردم دیگه توان ایستادن روی پاهام رو ندارم.
به چهارچوب در تکیه دادم و آروم آروم سر خوردم زمین.

The lost dreamsWhere stories live. Discover now