25

591 80 5
                                    

داره میاد سمتم،  با یه لبخند شیطنت آمیز و چندتا نقاب عجیب و غریب توی دستش.

خدا می‌دونه باز چه نقشه ای توی سرشه.

نگاهمو ازش میگیرم و میدم به لوستر بالای سرم.

+ تو که هنوز خوابی دختر! پاشو ببین چی اوردمممم.

ابروهاشو بالا انداخت و لبه ی تخت نشست و نقابها رو جلوی من انداخت.

_ ولم کن...امروز می‌خوام فقط بخوابم.

+ باز چته تو ؟ رفتی تو فاز افسردگی؟

رز گفت و لب و لوچه ش رو آویزون کرد.

_ نمیدونم...امروزم از اون روزاست ظاهراً....

+ از همون روزا که شبش اون خوابای عجیب رو میبینی و صبحش به این فکر می‌کنی که اون تتوی jk که روی دستته چیه؟

_ اوهوم...دقیقا از همون روزا و شباست.

+ این دفعه چی دیدی؟

_ انگار یه صحنه ی تصادف یا یه حادثه ای بود...ماشینای آمبولانس و آتش نشانی هم بودن...شب بود...همه جام خیس بود...انگار بارون تازه قطع شده بود.

چشمهای رز برق زدن:
+ خب اینکه خوبه...شاید همون صحنه ی تصادفت بوده که باعث فراموشی شده و تو الان داری کم کم حافظه ات رو بدست میاری.

_ ولی مگه من تابستون تصادف نکردم؟ بارون کجا بود آخه!

رز سریع نگاهشو از من گرفت و با دستهاش شروع کرد نقابها رو جا به جا کردن.

+ ها؟ آره راست میگی...خوابه دیگه قرار نیست دقیقاً مثل واقعیت باشه که!

به دستای رز که سریع و بی هدف اون هارو جا به جا میکردن نگاه کردم و فکر کردم که رفتارش غیر طبیعی شده.

_ بیخیالش... اینا دیگه برای چیه؟
به ماسک‌ها اشاره کردم.

لبخند شیطنت آمیزش روی لباش برگشت:
+ خبببببب....آماده کن خودت رو که یونگی میخواد یه پارتی بالماسکه بگیره...ببینم صورتت رو...فک کنم این قرمزه خیلی بهت بیاد.

و بعد یه نقاب قرمز رو جلوی صورتم گرفت.

دستش رو پس زدم و گفتم:
_ نکن...اونوقت کی گفته که من قراره بیام؟

+ میای چون من بهت میگم...حالا هم پاشو سر و صورتت رو بشور که باید لباس انتخاب کنیم.

_ حرفشم نزن...اصلا روی مود مهمونی نیستم.

رز به سمت لوسیفر که حالا داشت به سمت ما میومد رو کرد و با صدای نازک کرده ش گفت:
+ لووووسی...ببین مامانت چقد داره بد عنقی می‌کنه...

رز باخنده خم شد و لوسیفر رو از روی زمین برداشت و انداخت روی شکم من.

لوسیفر پارس کرد و سرش رو بهم مالید و من با دستم اون رو نوازش کردم.

The lost dreamsWhere stories live. Discover now