این بار سوم میشد ،
بار سوم که من جلوی جئون جونگکوک سوتی میدادم.وقتی برگشتم و اونو جلوی چهارچوب اتاق استراحتمون دیدم، بنظرم اومد که اونم از دیدن من تعجب کرده.
حالا چهار جفت چشم از حدقه دراومده توی اتاق ما بود.
دو جفت چشم برای کسایی که سعی داشتن به من بفهمونن کسی که دارم پشت سرش حرف میزنم دقیقا پشت سرم وایساده،
و دو جفت چشم دیگه که از اینکه یه بار دیگه همو دیدن و حالا باید همدیگرو توی یه بیمارستان تحمل کنن متعجب شده.
جونگکوک یه قدم جلوتر اومد و کوله ی چرمیش رو از روی شونه ش برداشت و توی دستش گرفت:
_لازم نیست وسایلاتونو جا به جا کنید...من بااینجا زیاد کاری ندارم...در حد یه لباس عوض کردن و شاید درازکشیدن چند دقیقه ای...وسیله ای هم قرار نیست اینجا بیارم.جیسو اول به من نگاه کرد، بعد خندید و گفت:
_واااای این خیلی خبر خوبی بود. بهتر از این نمیشه...من باید برم بچه ها...بعدا میبینمتون
بعد هم در کمد رو بست و سمت در رفت و رو به روی جونگکوک وایساد:
_خوشبختم دکتر جئون...من جیسوام
جونگکوک دستشو دراز کرد و لبخند زد.
پشت سر جیسو دنیل از جاش بلند شد:
_منم دنیلم...خوشبختم
_منم همینطور
_ امیدوارم روزای خوبیو توی این بیمارستان و اتاق بگذرونید...من باید برم دانشگاه...فعلا بچه ها.
و رفت.
حالا فقط من و جونگکوک مونده بودیم.
سرفه ی ساختگی کردم وخودمو با وسایل روی میز مشغول کردم و بی هدف اونارو جا به جا میکردم که صدای قدمهای اون رو شنیدم.
دقیقا پشت سرم به فاصله ی کم وایساد..سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
_دقیقا داری چیکار میکنی؟
همون لحظه دست از حرکت دادن وسایلا برداشتم و منتظر موندم تا بره عقب تا منم برگردم و جوابشو بدم.
اما اون همونجور وایساده بود و تکون نخورد.
هول شدم و با لکنت گفتم:
+هیچی...اینجا...اینجا یکم بهم ریخته بود...خواستم مرتبش.....
حرفمو ناتموم گذاشت و از شونه هام گرفت و من رو سمت خودش چرخوند!
فاصله ی لعنتی ما فقط یه وجب بود...دقیقا یه وجب فاصله با ستاره هایی که توی چشمهاش میدرخشیدن...
ترسیده بودم...خشکم زده بود و نمیتونستم حرکت کنم و این فاصله رو بیشتر کنم.
فقط زل زدم به چشمهاش...میخواستم از توی اونها بخونم که میخواد چیکار کنه..اما درعوض با نگاه کردن به اون، من فقط درد رو احساس کردم...
YOU ARE READING
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری