ساعت دقیق یازده رو نشون میداد ولی اون هنوز نیومده بود.
نمیدونستم باید از دستش عصبانی باشم یا متشکر؟
حتما میپرسین تشکر برای چی؟
برای اینکه من دیگه مجبور نبودم اون عکس سونوگرافی و عکس های دست جیمین و فیلم دلخراش جعبه سیاه تصادف رو وقتی که به جونگکوک نشون میدادم خودمم برای بار چندم ببینمشون.با بی حوصلی پالتو و کلاهمو از چوب لباسی برداشتم و از خونه زدم بیرون.
به هوای تازه ای که توش هیچ خبری از این قصه ها نباشه احتیاج داشتم.
فکر میکردم اگر اون بیرون تنفس کنم دیگه هیچ استرس دیگه ای تهدیدم نمیکنه...اما خب...اینا فقط یک خیال باطل بود.چند لحظه جلوی در مکث کردم تا تصمیم بگیرم این وقت شب کجا میتونم راحت تر قدم بزنم و فکر کنم.
بلاخره به سمت راست حرکت کردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که با دیدن ماشینی که چند متر اون طرف تر پارک شده بود سرجام میخکوب شدم.
ماشین جونگکوک!
ماشین اون چند ساختمون پایین تر از خونه ی من پارک بود.
با عجله به سمتش رفتم.
از پنجره ها داخلش رو چک کردم و چند ضربه به شیشه زدم...اما هیچ خبری توش نبود.چند درصد ماشینایی که پارک شدن ممکنه درشون باز باشه؟
در بهترین حالت شاید پنج تا ده درصد.
دستمو سمت دستگیره بردم.
اون باز بود!
من آدم خوش شانسی بودم، حداقل برای امشب!جای صندلی راننده نشستم.
چرا باید ماشینش توی ساعتی که باهاش قرار گذاشته بودم، درست دم خونه ی من رها شده باشه؟
اونم بدون اینکه درش قفل شده باشه؟گوشیم رو دراوردم تا دوباره بهش زنگ بزنم.
+ لعنت!
بلند گفتم و خم شدم تا از صدایی که اومد گوشیشو پیدا کنم.
اون کف ماشین افتاده بود.
پس بخاطر همین بود که تماس های منو تا الان جواب نمیداد.داشبورد ماشینو باز کردم.
یه کتاب و عینک آفتابی و هدفون و یه فندک طلایی اونجا بود.کتاب رو برداشتم و روی جلدشو بلند خوندم:
+ "ناطور دشت"...خوشحالم که تو هم این کتابو خوندی کوکی!و بعد فندک رو توی دستم گرفتم و حروفی ریزی که زیرش حکاکی شده بود رو خوندم.
+یعنی چی؟ این H.I.H چه معنی داره؟
اونو توی دستم چرخوندم.
شاید گرونترین فندکی بود که در تمام عمرم دیده بودم.
وسایل رو بجز فندک سرجاش برگردوندم خواستم از ماشین پیاده شم که گوشیم زنگ خورد._ ...سلام...من جونگکوکم..خواستم بگم من امشب یه مهمون ناخونده برام اومد نمیتونم ببینمت...هرچیزی که قراره ببینم رو فردا بیار بیمارستان..اونجا میبینمت.
YOU ARE READING
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری