27

669 74 8
                                    

_ ما قبلا همدیگرو جایی ندیدیم؟

اون سرش رو از توی کتاب بلند کرد و اجزای صورتم رو برانداز کرد.

+ اوم..بعید می‌دونم...من اینجا زندگی نمی‌کردم قبلا.

لبخند دوستانه ای زدم. دلم میخواد اون کتابارو از توی دستش بگیرم تا دیگه نگاهش رو از من نگیره.

_ قبلا؟ یعنی الان دیگه اینجا زندگی میکنین؟

می‌دونم این سوال شخصیه و به من ربطی نداره.اما من باید یه راهی برای آشنا شدن با این مرد پیدا کنم.
نمیدونم چرا!

اون شونه هاش رو بالا انداخت و با بی خیالی جواب داد.

+ احتمالا آره...من تقریبا داشتم از اینجا میرفتم که پشیمون شدم و تصمیم گرفتم به پیشنهاد کاری که بهم شده بود جواب مثبت بدم. میدونی...آدم هیچوقت نمی‌دونه سرنوشت چه خوابایی براش دیده!

اون کتاب قطور رو بست و نگاهم کرد.

به حرفش فکر کردم...
«آدم هیچوقت نمیدونه سرنوشت چه خوابایی براش دیده.»

من از این سرنوشت و خوابایی که برام دیده متنفرم!
از این ذهن آشفته و خوابای آشفته ترش متنفرم!
از این حافظه ی خالی و قلب سردم هم متنفرم!

+گوشیت سالم بود؟

_ها؟

با تعجب نگاهش کردم و تازه فهمیدم منظورش چیه!
پس اون من رو به یاد داره، پس اون می‌دونه من همون کسی هستم که توی مهمونی باهاش برخورد کرده بودم.

_ آها...ا..اره...سالمه...ولی...من احساس میکنم شما رو خیلی قبل تر از اون مهمونی، یه جایی دیدم.

اون کتابهایی که بهش داده بودم رو کنار خودش نگه داشت و چشمهاش رو ریز کرد.

+ به هرحال من چیزی یادم نمیاد، حتی اگه واقعا این اتفاق افتاده باشه.

سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد.
+ خونه ای که قراره بگیرم خیلی نزدیک اینجاست...شاید یه خیابون بالاتر...احتمالا از این به بعد بیشتر بیام اینجا...دکور اینجا شبیه کتاب فروشی رویاهای منه.

خندید و من حس کردم چیزی در قلب من ریخت.اون تشکر کرد و به سمت صندوق رفت.

به جای خالی اون خیره شدم و فکرای مختلفی توی ذهنم رقصیدن.
نمیدونم چند دقیقه گذشت که توی همون حالت بودم اما به خودم اومدم و فهمیدم که همین الان باید برم دنبالش و پیداش کنم.
لباس گرمم رو از روی چوب لباسی برداشتم و رو به روی جین که در حال سر و کله زدن با یه مشتری بود ایستادم.
_ اون کجا رفت؟

جین با چشم باز نگاهم کرد.

+ چی؟

_ اون کجا رفت؟ اون پسر با پالتوی چهارخونه...

The lost dreamsWhere stories live. Discover now