شب رو توی اتاق مهمان خونه ی جیمین خوابیدم..توی این یه سال تونسته بود یه خونه ی نقلی بگیره..حداقل از اون الونکی که یه روزایی هر سه تامون..من و جیمین و سولگی توش زندگی میکردیم و رویا میساختیم..بهتر بود.
بهم گفته بود که صبح زود باید بره دانشگاه بخاطر همین منم با خیال راحت بعد مدتها کم خوابی تونستم به اندازه ی کافی استراحت کنم...ساعتو نگاه کردم.ده بود.طاق باز خوابیدم و به سقف زل زدم.
این عادتم بود،هروقت کم میاوردم و نمیتونستم خوب فکر کنم اینکارو میکردم.
یه باد خنکی از پنجره ی اتاق اومد تو و باعث شد از سرمای اولین روزای پاییز به خودم بلرزم.من عاشق این فصل بودم.
به لوستر بالاسرم نگاه کردم و به همه ی روزای خوب و بد گذشته فکر کردم.
دلم میخواست همه چیز مثل قبل میشد و دوباره همه مون با هم خوب بودیم و کنار هم میموندیم. اما حالا هرکدوم جدا از هم زندگی میکردیم و قولی که بهم داده بودیم و زیرپا گذاشته بودیم.
یکسال پیش توی همین روزا بهم پیشنهاد کار روی یک پروژه ی تحقیقاتی درمورد بیماری عجیب مردم یه شهر کوچیک داده شد..منم بخاطر رفتن سولگی از پیش من و جیمین و اتفاقات ناخوشایندی که بینمون افتاده بود حال روحی خوبی نداشتم تصمیم گرفتم قبول کنم تا یکم از این محیط دور باشم و بتونم هضم کنم.
همین اتفاق هم افتاد...انقدر توی این مدت سرم گرم بود که فرصت فکر کردن به ماجراهای قبل از رفتنم به اون شهر رو نداشتم..گرچه الان که برگشتم مدام نگران اینم که شاید نباید انقدر طولانی جیمین رو به حال خودش رها میکردم تا دوباره قرص خوردناش شروع بشه.
احساس میکردم هنوز از اتفاقاتی که توی نبودم افتاده کامل خبر ندارم و همین امروز باید همه چیز رو از جیمین میپرسیدم.
بلاخره از تخت دل کندم و بعد از دوش گرفتن و خوردن یه لیوان شیر، سری به املاک زدم تا یه سوییت برای اجاره پیدا کنم.
بعد از دیدن چندتا خونه رفتم توی یه کافه تا یه قهوه بخورم،
سفارشمو دادم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشستم و بیرون رو تماشا کردم.
اما یه دفعه یه صدای اشنایی رو شنیدم که میگفت : اره..خودشه!
اول اهمیتی ندادم تا اینکه سایه ی دو نفر رو کنارم حس کردم...برگشتم و چهره ی اشنای کسی که یه زمانی صمیمی ترین دوستم بود رو دیدم.
از تعجب دهنم باز مونده بود.
_اوه...سولگی
اون سولگی بود...سرتا پاش کاملا فرق کرده بود...از لباس پوشیدنش تا چهره ش...موهاش مشکی پرکلاغی بود با یه رژ لب قرمز جیغ..یه بارونی چرم و پوتین بلند مشکی هم پوشیده بود.
و کنارش یه پسر تقریبا هم سن و سال ما بود و همونجا حدس زدم این باید همون پسری باشه که جیمین درموردش میگفت و تازگیا با سولگی توی رابطه رفته و حرف این زوج معروف همه جا پیچیده.
از شدت شوکه شدن بلند شدم و ایستادم..و تازه اونموقع بود که مرد همراه سولگی رو واضح دیدم...
اون...
اون واقعا جذاب بود...و شاید زیباترین مردی که تا به حال دیده بودم...بهش خوب نگاه کردم...به چشمهاش که انگار یه کهکشان توش داشت...اما...این چشم ها...این چشم ها چقدر نافذ و آشنان.....
چند لحظه روی چشمهاش گیر کردم و بعد دوباره سولگی رو برانداز کردم.
اون گفت:آه...من توقع نداشتم ببینمت...شنیده بودم میخوای برگردی...به سلامت رسیدی؟
گیج شده بودم..اخرین بار، ما، یعنی من و جیمین با دعوای بدی از سولگی جدا شده بودیم و بعد اون بار دیگه هیچوقت همدیگه رو ندیده بودیم و من توقع داشتم که اگر اون اول منو دیده بی اعتنا از کنارم بگذره ولی اون الان رو به روی من بود وداشت با من حرف میزد.
_خب..من...اره ممنونم
سولگی لبخندی زد و رو کرد به مرد کنارش و گفت:
این لیساست...از دوستان قدیمی من....و لیسا ایشون دوست پسر من هستن، جئون جونگکوک!
BINABASA MO ANG
The lost dreams
Fanfiction_ ازم فاصله بگیر جئون جونگکوک..نمیخوام دلم رو به کسی ببازم که ازش میترسم! چشمهای تو، توی خاطراتِ بد من هستن و من این خاطرات رو نمیتونم به یاد بیارم... . . . کاپل: دختر و پسری