10

702 81 4
                                    

پتو رو روی سرم کشیدم و توی یه تاریکی مطلق فرو رفتم...
سعی کردم به ذهنم فشار بیارم تا همه ی خوابی که همین چند دقیقه پیش دیده بودم رو به یاد بیارم.
این کابوس اولش مثل هر دفعه شروع شده بود:

صدای آژیر و سوت...احساس فلج بودن...هوای مرطوب و خفه ی اطراف...

اما این بار چیزای جدیدتری هم اضافه شده بود.

نور...
نورای سفید رنگ کور کننده که چشمم رو میزدن و نمیتونستم دقیقا تشخیص بدم کجام و اون آدمی که بالا سرم ایستاده بود کیه؟

زیر پتو نفس کم اوردم و با یه حرکت سریع از جام بلند شدم.
ساعت شش صبح بود و خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود.
دوش گرفتم و تا شروع شدن کلاسم برای امتحان درس خوندم.
کتاب جلوم باز بود اما همه چیز از ذهنم عبور میکرد جز کلمات توی کتاب.
بلاخره چهار ساعت کلاس خسته کننده تموم شد و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
تحمل دانشگاه با جای خالی جیمین سخت بود.
توی دلم به اون شبی که دوستامو ازم گرفته بود لعنت فرستادم.
در اتاق استراحت رو باز کردم با دیدن چهره ای که روی لبه ی تختم نشسته بود بعد مدت طولانی لبخند زدم:
+ خدای من...دوهیون!

_ سلام استاد...دلم براتون تنگ شده بود.

سمتش رفتم و برای لحظه ای در آغوشش گرفتم.

+ چقدر عوض شدی توی این یه سال..قدت چقدر بلند شده دختر!

دکمه های پالتوم رو باز کردم، احساس گرما و کمبود اکسیژن توی اتاق میکردم.

_ اوم..راستی...بابت دوستتون متاسفم....

+ممنونم عزیزم

لحظه ای سکوت اتاق رو دربرگرفت...هروقت یاد این ماجرا میوفتادم ناخوداگاه به دنیای دیگه ای پرت میشدم.

دوهیون که جو رو سنگین دید گفت:

_استاد...من راستش اومدم اینجا تا یه خواهش ازتون کنم.

با خجالت ادامه داد:
_ چندماه دیگه امتحانمه...امسال مطمئنم قبول میشم و بلاخره وارد دانشگاه میشم..اما میخواستم بپرسم امکانش هست تو هفته یکی دو روز برای رفع اشکال درسام مثل قبلنا مزاحمتون بشم؟

اینکه من این روزا دیگه مثل قبل حال و حوصله نداشتم مانع از این نمیشد که درخواستش رو نادیده بگیرم.

داهیون بچه ی یکی از کارکنان دانشگاه بود و من قبل از اینکه به سفر کاریم برم اون رو توی درساش کمک میدادم.

دستمو روی شونه ش گذاشتم و درحالیکه به گرمی فشردمش گفتم:

+حتما ... به شرطی که وقتی دانشگاه قبول شدی منو شام مهمون کنی!

چشمهای داهیون از خوشحالی برق زد و با هیجان گفت:

+ این محشرره...ممنونم واقعا...خیلی خوبین شما..خیلی...

The lost dreamsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon