22

584 87 11
                                    

نامجون نیم خیز شد و از بالا به گوشیش که توی دست من بود نگاه کرد و با بی‌خیالی گفت:

+ چیو‌ میگی؟ آها...این؟ یه تتوی تک پیک روی گردنش داره!

بدون اختیار دهنم باز موند.

نامجون میدونه؟
اگه می‌دونه چرا انقدر براش عادیه؟

چند ثانیه ی دیگه منتظر بودم تا نامجون شاید چیزی بگه اما اون فقط سکوت کرده بود.

_ اه-اها

باید بهش بگم؟
اون باید بدونه اون تتوی تک پیک روی گردن جونگکوک و تهیونگ هم هست؟

این جدا افتضاحه.
اینکه دوست دختر نامجون الان اون سر دنیاست و حتی دو رگه ی آمریکایی_کره ایه و من فکر نمیکنم که بخواد ربطی به این ماجراها داشته باشه ولی اون یه تتوی لعنتی خطرناک روی گردنش داره که من هروقت اونو دیدم تمام تنم لرزیده بود.

نه من از هیچی مطمئن نیستم.

گوشی رو بهش برگردوندم اما لحظه ای تصویر اون دختر از جلوی چشمم نمی‌رفت.

_ من الان برمی‌گردم.

تا اون رفت و از دیدم خارج شد بدون معطلی گوشیش رو برداشتم و رفتم توی فایل عکسها.

اون عکس مربوط به قرارهای اولشون بوده پس باید قدیمی باشه.
انگشت شستم رو تند تند تکون میدادم و چشمام کل صفحه رو دنبال عکس یه دختر مو بلوند با یه تاب قرمز رنگ میگشت.

بلاخره پیداش کردم.

با گوشی خودم یه عکس از روی اون گرفتم و گوشی نامجون رو به همون حالت اولیه روی تخت گذاشتم.

دلم نمی‌خواد به همین زودی اون رو قضاوتش کنم و نامجون رو بیخودی نگران.

فردا کارای زیادی دارم و مهم‌ترینش رسیدگی به همین مسئله ست.

تا وقتی ازش مطمئنم نشدم حرفی به نامجون نمی‌زنم.
اون پسر تنها کسیه که باعث شد این روزا کمتر احساس مردگی بکنم. نمیخوام توی دردسری بندازمش و بعد از کاری که کردم پشیمون بشم.
اون دیگه نباید از دستم بره.

نامجون با یه جعبه پیتزا توی دستش اومد و اون رو روی تخت گذاشت و خودش طرف دیگه ی جعبه نشست.

_ شام خوردی؟

با اینکه شام نخورده بودم فقط به گفتن اره بسنده کردم و امیدوار بودم صدای قار و قور شکمم بلند نشه.

این روزا حتی نمیدونم برای چی باید برای این چیزهای کوچیک دروغ بگم.

اون یه گاز بزرگ از پیتزاش زد و شروع کرد همونجور که میجوید به حرف زدن.
_ اوه خدا چقدر گرسنه م بود...این پیتزا رو برای ناهار گرفته بودم ولی وقت نکردم بخورم...یدونه بردار...

The lost dreamsМесто, где живут истории. Откройте их для себя